☕︎ ☔︎ ☁︎
به زیر چشمهای قرمزشدهش دستی کشید تا قطره اشکی که به خاطر خمیازه روی صورتش جاری شده بود رو پاک کنه. از دیشب تا همین لحظه که آفتاب کمکم داشت از پشت ابر سنگین امروز، جای خودش رو توی دل آسمون باز میکرد، مشغول خوندن اون دفتر قهوهای رنگ بود. نمیدونست سرش به خاطر بیخوابی درد میکنه یا حجم اطلاعاتی که از دیشب وارد ذهنش شده. اما به هر حال، سرش درد میکرد.آروم به سمت میز کنار تختش خم شد و تکه کاغذی که برای رسید خرید چند روز پیشش بود رو برداشت و لای صفحهای که خونده بود گذاشت تا برای دفعهی بعد راحتتر بتونه خاطرهای که باید بخونه رو پیدا کنه. دفتر رو آروم روی میزش گذاشت و توی تختش خزید و لحاف سنگین و گرمش رو تا زیر چونه بالا کشید. از پشت پنجره، نگاهی به رنگ نیلی آسمون دم صبح و ابرهای پراکندهش که خبر از بارون دیشب میدادن انداخت. آب دهانش رو به سختی قورت داد و نگاهش رو از روی پنجره برداشت و به دفتر کهنهی قهوهای خیره شد. حالت لبهای قلبی شکلش خبر از غم توی قلبش میداد. شب گذشته رو کاملا به خوندن اون دفتر اختصاص داده بود و حالا بیشتر از یک چهارم جلد اولش رو خونده بود. فکر میکرد بعد از خوندن اون دفترها قراره خوشحال باشه؛ اما الان با این که کامل نخونده بودشون اما تنها حسی که قلبش رو به لرزه مینداخت، غم بود.
دستهاش رو دو طرف سرش گذاشت تا صداهای توی ذهنش رو خفه کنه اما انگار فایدهای نداشت. به پهلوی دیگه چرخید تا نگاه سمجش به اون دفتر نیافته. اما باز هم فایدهای نداشت. ذهنش نمیتونست تصویر اون پسر کوچولویی رو که برای اولین بار مادرش رو توی نه سالگی دیده رو فراموش کنه. توی ذهنش فقط این سوال میچرخید که اون پسر چطوری طاقت آورده؟
اون تکتک سالهای کودکیش رو توی اتاق بالاپشتبوم خونهی عمهی روانیش گذرونده بود؛ تنها به این بهانه که پدرش از صبح تا شب سر کار میرفت؟!-پس اون مادر پفیوزش چی کار میکرده؟!
تهیونگ از بین دندونهاش غرید. دست خودش نبود؛ با یادآوری همون مقدار کمی از خاطرات جونگ کوک که خونده بود، خشم کل وجودش رو میگرفت.
با ویبره رفتن گوشیش و بلند شدن صدای آلارمش، از جا پرید. آروم دستش رو دراز کرد و خاموشش کرد. ساعت هفت بود و باید هر چه سریعتر میرفت سمت کافه.لحاف رو از روش کنار زد و روی تخت نشست. کش و قوصی به بدن خستهش داد و ایستاد و از در اتاق خارج شد. به سمت سرویس بهداشتیای که توی طبقه بالا بود حرکت کرد. بعد از چند دقیقه، دوباره وسط اتاقش، با صورتی خیس ایستاده بود. آروم به سمت کمدش حرکت کرد و از توش یه حوله سفیدرنگ برداشت و صورت و چتریهایی که یکم نمدار شده بودن رو خشک کرد. خیلی بیحوصله از بین لباسهاش یه هودی مشکی رنگ و شلوار لی دودی بیرون کشید و پوشیدشون. جلوی آینه قدی داخل اتاقش ایستاد و دستی به موهاش کشید. به سمت میز کنار تختش رفت و گوشیش رو از روش برداشت. خواست از اتاق خارج بشه که نگاهش روی دفتر قفل شد. نور کم جون خورشید روی بخشی از جلدش میتابید.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...