☕︎ ☔︎ ☁︎
-نه نه نه... تو نمیتونی. بهت قول میدم که نمیتونی.چانیول با لحن شل و ولی گفت. جونگ کوک و تهیونگ از دو طرف زیر بازوی مرد قد بلند رو گرفته بودن و توی پیادهروی خلوت کشونکشون میبردنش.
-انگار مجبور بوده انقدر بخوره که به این روز بیافته.
تهیونگ با لحنی که خشم و خستگی ازش میچکید گفت و پسرک مو نسکافهای خندید.
-هر یکشنبه این طوری مست میشه. اما امروز فکر کنم واقعا زیادهروی کرده.
چانیول با شنیدن این جمله یهو صاف ایستاد و دوتا پسرای کنارش رو هل داد.
-زیادهروی؟! مست؟! هاه... کی گفته من مستم؟! من اتفاقا ظرفیتم خیلی بالاست.
آخر جملهش به یه سکندری ختم شد. جونگ کوک با نگرانی سمتش اومد و دوباره انگشتهاش رو دور یکی از بازوهاش حلقه کرد. تهیونگ پوزخندی زد و بازوی دیگه مرد قدبلند رو تو دستش گرفت.
-باشه هیونگ. میدونیم مست نیستی.
جونگ کوک همون طور که سعی داشت لبخند تمسخرآمیزش رو پنهان کنه گفت و هر سه وارد یه کوچه شدن. جلوی یه خونه ویلایی قدیمی ایستادن.
-خب یه لحظه نگهش دار من کلید رو بردارم از جیبش.
جونگ کوک آروم گفت و پسرک مو مشکی مردمک چشمهاش رو با حرص چرخوند. اما به هر حال دستش رو محکم دور کمر چانیول حلقه کرد.-اگه دو روز پیش بهم میگفتن قراره ساعت دو نصف شب این الدنگ مست سرخوش رو برسونم خونهش و به تمام چرت و پرتاش از اولین عشقش گرفته تا دوران سربازیش گوش بدم باورم نمیشد!
تهیونگ با حرص گفت و نفسش رو بیرون داد. جونگ کوک که بالاخره موفق شده بود در رو باز کنه تکخندی زد و به سمت چانیول چرخید.
-اگه به منم دو روز پیش میگفتن قراره ساعت دو نصف شب کاری رو که هر یکشنبه انجام میدادم رو با کیم تهیونگ بوکسکار انجام بدم باورم نمیشد!
جونگ کوک با ابروهای بالا رفته گفت و چانیولی رو که توی دنیای خودش بود و داشت یه آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد، به داخل کشوند.
-بوکسکار؟!
تهیونگ با تعجب پرسید.
-آره. با اون مشتی که زیر چونهام کاشتی و تیپت حدس زدم بوکسکاری چیزی باشی.
جونگ کوک همون طور که در ورودی ساختمون رو باز میکرد گفت و تهیونگ پوزخند صداداری زد.
-باید بدونی که من از ورزش متنفرم!
تهیونگ با لحن تمسخرآمیزی گفت. جونگ کوک آروم جسم شل و ول چانیول رو روی تخت گوشه اتاقش گذاشت و روش پتو کشید. آروم روی پا ایستاد و دستهاش رو به هم مالید. با لبخند به سمت پسرک پوکرفیسی که به چارچوب در اتاق تکیه داده بود، چرخید.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfic"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...