پارت ۲۸

244 66 24
                                    


آقاي بيون به همراه همسرش پشت ميز نشسته بودند و منتظر براي اينكه بكهيون و سوزي هم به جمعشون اضافه شن .
انواع غذاهايي رو كه حدس ميزدند مهمون عزيزشون ممكنه دوست داشته باشه ، حاضر كرده بودند .
آقاي بيون بايد به جاي پسر سر به هواش كنترل همه چيز رو دست ميگرفت و نظر دختر مورد نظرش به عنوان عروس آينده اش رو جلب ميكرد .

_ هنوزم نميخواي يكم رو نظر بكهيون كار كني؟
آقاي بيون از همسرش كه شديدا مشغول بررسي سهام شركت خودش بود ، پرسيد .
_ چرا بايد بخوام مجبورش كنم به چيزي؟
_ براي اينكه صلاح در اين اتفاقه .
_ ازدواج با سوزي به نفع اونه يا تو؟
_ سوزي خيلي جاها به دردمون خورده ، اگر همسر بكهيون بشه ، بيشتر از اين ها هم ميتونيم از شهرتش استفاده كنم .
_ چطوره خودت باهاش ازدواج كني و دست از سر پسر بيچاره ام برداري؟

خيلي ريلكس گفت .
درواقع به شوهر خودخواهش تيكه انداخت .
درسته اون هم خواسته هاي زيادي از بكهيون داشت ، اما در اين مورد نميخواست اون هم مثل خودش قرباني ازدواج هاي سياسي و شراكتي بشه.

_ تو هم مثل پسرت كوته فكري . هيچوقت به مسائل فراتر از چيزي كه ميخواين فكر نميكنين.
_ اگه اينطور بود كه نبايد زنت ميشدم! 32 ساله دارم اين بار سنگين رو حمل ميكنم و چيزي نميگم .
_ يعني ميگي از ازدواج با من راضي نيستي؟ داري توي رفاه كامل زندگي ميكني و از هر نظر بي نيازي!
خانم بيون چشم هاش رو چرخوند و با حرص لب تاپش رو محكم بست .
_ درسته از هر نظر بي نيازم ، اما فراموش نكن ؛ من شوهر ميخواستم ، نه دستگاه چاپ پول!
آقاي بيون دهن باز كرد تا چيزي بگه ، اما با ورود بكهيون و سوزي ، لب هاش رو روي هم فشرد و چيزي نگفت .

_ متاسفم دير كرديم . سوزي رو برده بودم شهر رو ببينه .
لبخند زوركي روي لب هاش اورد و صندلي رو براي دختر خندان كناريش بيرون كشيد .
و خودش هم كنارش نشست.
_ اتفاقا كار خوبي ميكني پسرم . سوزي خيلي وقته اينجا نبوده و براش جالبه تغييرات شهر رو ببينه .

خانم بيون تك خنده اي كرد و دستمال مخصوصش رو روي پاهاش انداخت .
_ لطفا غذا رو بيارين .
از اينكه جمعشون ساكت و بدون رد و بدل كلمه اي بود ، حس معذب بودن ميكرد .
_ چيزي شده ؟
آقاي بيون كه متوجه استرس سوزي شده بود پرسيد .
_ نه عمو . همه چي خوبه .
در اين حين خدمتكاري ، ظرف سوپ روجلوش گذاشت و مقداريش رو توي بشقابش خالي كرد .
و نفر بعدي بكهيون بود .
_ ممنون .
تشكر كرد و ليوان آبي براي سوزي ريخت .
به وضوح ميتونست عرق هاي روي پيشوني سوزي رو ببينه .
ميدونست نگرانه و از اينكه مادرش سرد نگاهش ميكنه ، ناراحته .
اما كاري نميتونست بكنه ، جز اينكه خيلي زود شامشون رو بخورند و هر كدوم برن توي اتاق هاي خودشون .

و همين اتفاق هم افتاد .
بعد از نيم ساعت در سكوت غذا خوردن ، بالاخره پدرش خوردن رو تموم كرد و بعد از گفتن شب بخير ، ميز رو ترك كرد .
و حالا مونده بود مادرش .
خانم بيون بي توجه به حضور دو نفر ديگه چيزي توي تبلتش تايپ كرد و اون رو به خدمتكارش برگردوند .
_ خبرارو شنيدم بكهيون .
متعجب به مادرش نگاه كرد .
_ درمورد پارك چان يول . اين حقيقت داره ؟
_ آه چي حقيقت داره ؟
دستپاچه شد .
_ اون گيه ؟ و با يكي از افراد توي  كمپاني قرار ميزاره؟
_ چي ؟ نه ! اين امكان نداره!

When I See UWo Geschichten leben. Entdecke jetzt