🍭 پارت ۳۳ 🌱

211 64 21
                                    


از وقتي بهش خبر رسيده بود كه بكهيون ميخواد ببينتش ؛ دل توي دلش نبود كه به اتاقش برسه .
پله ها رو با دو بالا رفت و حالا به سالن اصلي كه اتاق رئيس در اونجا قرار داشت ؛ رسيد.
چقدر دلش براي اين سالن تنگ شده بود!

وقتي براي اولين بار رئيس كوتوله اش رو اينجا ديده بود ، هيچوقت فكرش رو هم نميكرد ، يك روزي قراره برسه كه براي ديدن اون پسر بد اخلاقي كه دائم تحقيرش ميكرد ، دل تنگ ميشه و پر پر ميزنه كه فقط يك لحظه فارغ از هر چيزي بغلش كنه و عطر خوش نرم كننده ي موهاش رو توي ريه هاش بكشه.

دستي به موهاش كشيد و بعد از صاف كردن پايين پيراهنش نزديك ميز منشي رفت :
_ رئيس صدام كرده بود.
منشي هان با ديدن چانيول ، دقيقا بالاي سرش ، جا خورد و خودكاري كه توي دستش بود رو محكم توي بغل چانيول پرت كرد :
_ اوه ببخشيد ، نميخواستم بترسونمت.
_ معذرت ميخوام ... ب..بله رئيس... ايشون ميخواستن ببيننتون!
خلي ترسيده بود.
انتظارش رو نداشت همه چيز انقدر به سرعت پيش بره .
وقتي چن با عجله وارد اتاق بكهيون شده بود ، بايد ميفهميد كه همه چيز سريع تر از چيزي كه فكرش رو ميكرد اتفاق افتاده .
و حالا چانيول اينجا بود كه بازخواست شه!!!!

****
روبه روي بكهيون نشسته بود و كلمه اي بينشون رد و بدل نميشد!
اين يكم عجيب بود و چانيول اصلا نميفهميد كه بكهيون داره توي گوشيش به چي نگاه ميكنه و هر چند لحظه يكبار پوزخند ميزنه!

_‌ رئيس؟ ميخواستي منو ببيني.
بكهيون خيلي خون سرد دست هاش رو روي ميز توي هم گره زد و با لبخند مرموزي به چانيول خيره شد.
_ چيزي شده ؟
با تعجب پرسيد.
_ هي بيخيال . نبايد ازم پنهانش ميكردي!

چشم هاش گرد شد و از تعجب زياد داشت پس ميوفتاد.
_ من چيو پنهان كردم ؟
_ من نميدونستم انقدر عاشق موش و گربه بازي هستي چانيول!
_ ميشه بگي چيشده ؟ واقعا از هيچي خبر ندارم!
_ تعجبم از اينه كه چطوري تا الان خودم متوجهش نشدم.

از سر جاش بلند شد و نزديك بكهيون اومد :
_ نميفهمم داري درمورد چه كوفتي حرف ميزني!
_ دروغگوي ماهري هستي پارك يول!
چشم هاش رو توي حدقه چرخوند و دستش رو روي ميز كوبيد :
_ مثل آدم بگو چي شنيدي ازم !

موبايلش رو توي سينه چانيول كوبيد و براي اينكه دونه دونه موهاي پشت هدبندش رو نكنه ، ازش فاصله گرفت .
_ اين چيه؟
دكمه ي پلي رو لمس كرد و بلافاصله فيلم مورد نظر پخش شد .

با هر ثانيه اي كه جلو تر ميرفت ، دهان چانيول باز تر ميشد و داشت به اين فكر ميكرد كه * خب وات د هل ، اين ديگه از كجا اومده ؟ *

_ اين ... اين الكيه...
_ الكي ؟
ميزش رو عصبي دور زد و خودش رو به چانيول رسوند :
_ يعني ميخواي بگي اين دراز عوضي كه داره سوآ رو ميبوسه توي كوفتي نيستي؟

هاج و واج نگاهش كرد .
اون روزي كه سوآ خودش رو بهش رسوند و براي يك لحظه بوسيدش ، هيچكس اون اطراف نبود ! پس اين فيلم كوفتي از كجا اومده بود ؟

When I See UNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ