«۱۹۵۶»
پسر ریزجثه دو زانو روی زمین نشسته و آرنجهای لاغرش رو به تشک تخت تکیه داده بود. مداد کوتاهی که ته دندون زده و خراشیدهش توی چشم میزد بین انگشتهای ظریف و رنگ پریدهش خودنمایی میکرد. با چشمهای گرد و بزرگ به دفتر تمیز و کلمات خوشخطی که کنار هم ردیف کرده بود چشم دوخته بود و به این فکر میکرد که چقدر معلمش قراره بابت این ازش تعریف کنه و باعث خجالت کودکانهش جلوی بقیه بچهها بشه.
باد خنک و ملایمی از پنجرهی اتاق که بخشی از اون با پردهی ضخیمی پوشیده شده بود میوزید و موهای صاف و سیاه رنگش رو به آرومی تکون میداد. پسرک بیتوجه به درد جزئی که بخاطر طرز نشستنش توی زانوهاش به وجود اومده بود سرش رو توی دفترچهی جلد چرمی زیر دستهاش خم کرد و کلمات جدیدی رو با خط بهتری نوشت: «ایشمل و کوکیوئگ به کلیسا میروند و و عقب تر در کشتی ای شروع به کار میکنند. که توسط دزد دریایی به نام ایهب مدیریت میشود. مردی که یک پایش را از دست داده است.»با شنیدن صدای در از جا پرید و مداد از بین انگشتهای ظریفش روی دفتر سقوط کرد. با قلبی که محکم میکوبید دستهای کوچیکش رو مشت کرد و با نگاهی که دودو میزد سرش رو پایین انداخت و همونطور که نفسش رو حبس کرده بود چشمهاش رو بیهدف به دفترچه و کتاب زیر دستش دوخت.
صدای پایی از دور شنیده میشد و پسربچه میدونست که زمانش به اتمام رسیده. آهسته مداد رو برداشت و بیاعتنا به مقالهی مدرسه که درحال نوشتنش بود، بعد از نقطهی پایان جملهی قبلی نوشت: «میترسم.» و بعد در با صدای جیر آرومی باز شد.
با اینکه میدونست مرد از بیاحترامی بیزاره سرش رو بلند نکرد و از جایی که نشسته بود تکون نخورد. نفس کوتاه ولی عمیقی کشید و مداد بیچاره رو محکمتر بین انگشتهاش فشرد.
مرد بدون هیچ حرفی در اتاق رو پشت سرش بست و به پسربچه نزدیکتر شد.
میتونست صدای پاهاش رو بشنوه. میتونست اون بوی تیز و غریب رو احساس کنه. درد خفیف زانوهاش حالا مقابل لرزش و عرق سردی که به کمرش نشسته بود چیزی نبود.
دست بزرگی رو شونهی ظریفش نشست و پسربچه چشمهاش رو با التماس به تنها ریسمانی که مقابلش میدید دوخت. ذهنش رو سمت جملات و کلمات فرستاد و با حواسی که حالا پرت شده بود پلکهاش رو بست.
«نویسنده در اولین بخش کتابش خود را اشمیل مینامد که در شهری کنار دریایی و کوچک زندگی میکند و تختخوابش را با مردی به نام کوکیوئگ شریک میشود. ایشمل و کوکیوئگ به کلیسا میروند و و عقبتر در کشتی ای شروع به کار میکنند. که توسط دزد دریایی به نام ایهب مدیریت میشود. مردی که یک پایش را از دست داده است. و به شدت عطش قتل نهنگ سفیدرنگی با نام موبی دیک را دارد.».
.
.
.
.
.سلام.
توصیحاتی درباره کلیت جانور:
این داستان روایتی از آشنایی دو پسر آسیایی در شهری توی ایالت متحدهست. ولی هیچ چیز اونقدر که بنظر میرسه ساده نیست.
اتفاقات داستان در اوایل دهه هفتاد میلادی هستن و بخشهای به خصوصی از این بوک بر اساس داستان زندگی قاتل سریالی معروف آمریکایی، جفری دامر هست پس اگه اینجوری حساب کنیم این اتفاقات توی دنیای واقعی اتفاق افتادن و تمامش تخیل نویسنده نیست.
پس این رو یه هشدار در نظر بگیرید که اگر روحیهی حساسی دارید از خوندن خودداری کنید.
نکتهی بعدی اینکه نقل قول هایی در طول داستان، (اول یا آخر بعضی از چپترها) به چشمتون میخوره که توسط ساموئل هانتر نوشته شده و برگرفته از کتاب معرکه موبیدیک یا نهنگ بحر اثر هرمان ملویل هست.
در نهایت، امیدوارم از خوندن این بوک لذت ببرید🤍بیشتر داستان رو با این آهنگ نوشتم پیشنهاد میکنم برای حس بهتر فضاش همراه خوندن بهش گوش بدید: Solitude- M83

VOCÊ ESTÁ LENDO
The Beast. [vkook/kookv]
Fanfic«عروسک من، آغاز و پایان من، غم ناتمام من.. من باز هم به دنیا میام و باز هم عاشقت میشم. من این بار خوب خواهم بود؛ و جایی پیدات میکنم که عشق من برای هردوی ما کافی باشه. تو یه دنیای دیگه.» این داستان شامل خشونت، آدمخواری یا کانیبالیسم (Cannibalism) هس...