هایی✋
خب قبل اینکه داستان رو شروع کنیم من یه خورده وقتتون رو بگیرم:
این مدت هممون درگیر یه اتفاقاتی بودیم که هنوزم ادامه داره و من تو این مدت کلا آپ نکردم ولی از طرفی تو این چند ماه صد درصد هرروزش تولده یه آدمی بوده که خب شامل ۴ تا از دوستای منم شده پس من بخاطر تولدشون شروع به آپ کردم ولی خب نتونستم که اول هر پارت بنویسم این پارت رو تقدیم به چه کسی میکنم و فقط با قلب مشخص کردم (تقدیم پارت به ریدر جز اولین رسالت مادر چانکتی بوده و هست و خواهد بود و من به عنوان دختر کوچولوش باید ادامش بدم🤗) ولی خب مثل اینکه متوجه منظورم نشدن و وقتی فهمیدن من قراره امروز برا تولد یکی دیگه از دوستام آپ کنم، حرصشون دراومده که چرا برا ما آپ نکردی و حرفی نزدی😅😅😅 پس تصمیم گرفتم علاوه بر اینکه برم اول پارتای قبل یه جملاتی بنویسم، تو این پارت اول تولدشون با تاخیر زیاد تبریک بگم🥳🎉
(*^_^*)(*^_^*)(*^_^*)(*^_^*)
و حالا تبریک تولد کسی که بخاطرش تو چهار ساعت بیش از ۱۰۰۰۰ تا کلمه نوشتم:
نویسندهای که تو یه دوره زمانی کوتاه، اول تبدیل به اونیم و بعد چانکتی شد.
تولدت مبارک بهترینم🥳🎉🥰❤️⚘❤️ بمونی برام عشق دلم🥰💕
(✿◡‿◡)(✿◡‿◡)(✿◡‿◡)(✿◡‿◡)
هنوز صبح نشده بود که از خونه زد بیرون. با فکر به اینکه همه اتفاقایی که برای عزیزاش میفته بخاطر وجود آدمیه که خودش بخشی از گوشت و خونشه، به مرز جنون میرسید. تصمیمشو گرفته بود. باید برعلیهش مدرک جمع میکرد ولی قبلش باید به بقیه واقعیتها رو میگفت، حتی اگه چانیول مخالف این کارش بود و بعدا از دستش عصبی میشد.
قبل از اینکه قدم بعدی رو برداره و به افکارش سر و سامون بده، با تیر کشیدن کف پاش از شدت درد صورتش جمع و از افکارش خارج شد. به اطراف نگاهی انداخت تا جایی رو برای نشستن پیدا کنه که با دیدن نیمکتی در چند قدمیش و آدمهایی که در رفت و آمد بودن متوجه مکانی که توش قرار داشت شد. کل راه رو تا بیمارستان پیاده اومده بود. پاهای عزیزش حق داشتن که غر غر کنن؛ تازه خیلیم خوب تونسته بودن تحملش کنن.
با قدمهای آرومی به سمت نیمکت خالی نزدیکش رفت و روش نشست تا درد پاهاش کمی آرومتر بشه و بعد به دیدن بقیه بره.
به اطراف نگاهی انداخت و لبخند غمگینی زد. این بیمارستان و دو تا از دکتراش خواسته یا ناخواسته بخشی از خاطراتشون رو تشکیل میدادن و شروع بعضی از وقایع و واقعیتها بودن. فقط امیدوار بود این دفعه هم این بیمارستان و آدماش ناامیدشون نکنن و این ماجرا هم به خوشی تموم بشه.
بعد چند دقیقه با کم شدن حس گز گز کف پاش از روی صندلی پا شد و دستی به شلوارش کشید و بعد به سمت در بیمارستان و بخشی که چانیول توش بستری بود رفت. وارد بخش که شد با دیدن پرستاری که متفاوت با پرستار شب بود متوجه شد که تازه شیفتش شروع شده، ایستاد چون با توجه به حرفای دیشب دکتر بیون دیگه نمیتونست جز وقت ملاقات وارد بخش بشه ولی از طرفی نمیتونست بدون دیدن هیونگ بیهوشش و اطلاع دادن بهش کاری انجام بده. درسته که چانیول نمیتونست حرفی بزنه ولی باید از اتفاقای در حال وقوع آگاه میبود پس سعی کرد با ایجاد کمترین صدای ممکن و به دور از چشم پرستار وارد بخش بشه.
YOU ARE READING
ODIN
Fanfiction«ادین»، داستان دو آدم تنهاست. دو نفری که یکیشون با وجود اطرافیانش، تنهایی درونش رسوخ کرده و در طرف مقابل کسی که خودشو از بقیه دور میکنه و به تنهایی که عاشقشه پناه میبره اگه این دو نفر هم رو ببینن چه اتفاقی میفته؟ آیا میتونن تنهاییهاییشون رو با...