همزمان با ورودش به بخش صدای چانیول رو که گفت خسته نباشید رو شنید. متعجب به سمت صدا برگشت. که از توی تیوی که وسط دیوار بخش نصب بود، چانیولی رو که از سالن کنفرانس مطبوعاتی خارج میشد رو دید. از دیشب که بعد از جمع کردن چمدونش باهاش تماس گرفته بودن و بخاطر بیمار اورژانسی به بیمارستان اومد، نخوابیده بود. یادش رفته بود که چانیول تو جشن گفته بود که درست بعد تعطیلات، کنفرانس مطبوعاتی برگذار میشه و با بقیه راجع به اتفاقات توی جشن صحبت میکنه.
لبخندی زد و به سمت دفترش رفت. برنامهی امروزش زودتر از اون چه که فکر میکرد تموم شده بود. وقت داشت تا قبل از سفرشون کمی استراحت کنه. یه هفته پیش آدین پیشنهاد داده بود که دوباره به سیاتل برن و تا وقتی که کامل خوش نگذروندن برنگردن؛ تا سفر قبلی که بخاطرش زود برگشته بودن، جبران بشه.
از کنار میز منشیش که در حال صحبت با تلفن بود گذشت که منشیش صداش زد و گفت:
-دکتر بیون. پدرتون تماس گرفتن.
با شنیدن کلمه پدر، چشماشو به آرومی باز و بسته کرد. پدرش درست زمانی که کنفرانس تموم شده تماس گرفته بود. مطمئنا میخواست باهاش راجع به خبری که چانیول اعلام کرده، صحبت کنه.
به سمت میز رفت. گوشی که منشیش به سمتش گرفته بود رو از دستش گرفت و رو گوشش گذاشت و گفت:
-سلام.
-حرفای پارک چانیول درست بود؟
لحن پدرش مثل همیشه قاطع، تهدیدآمیز و به دور از هر مهر پدری بود. پوزخندی زد و گفت:
-بله.
نفسهای متقاطع و سنگین پدرش که از رو عصبانیت بود بیشتر شد. دهنشو وا کرد تا به پدرش بگه که اجازه دخالتی نداره که پدرش پیش دستی کرد و گفت:
-باید ازش جدا بشی. برام مهم نیست که کیه. باید ازش جدا بشی. فکر میکردم از گذشته عبرت گرفتی. با یه دختر با اصل و نصب ازدواج میکنی و وارثم بدنیا میاد ولی هنوزم نمیتونی درست انتخاب کنی. قبل از اینکه اتفاقات گذشته تکرار بشه و دخالت کنم، تمومش کن.
و بدون شنیدن جوابی از پسرش که با شنیدن صحبتش به نقطهای خیره شده و به فکر فرو رفته بود، قطع کرد. منظور پدرش چی بود؟ پدرش جز مخالفت کار دیگهای کرده بود؟ از چی بیخبر بود؟ باید جواب سوالشو پیدا میکرد. ولی از کی باید میپرسید؟ کی بود که تمام واقعیت گذشته رو میدونست؟
با شنیدن صدای منشیش از فکر خارج شد. گوشی رو سمتش گرفت. قدمهای باقی مونده تا دفترش رو طی کرد و واردش شد. به سمت میزش رفت و پشت صندلیش نشست. دستاشو گذاشت روی سرش. از چه کسی باید کمک میگرفت؟
بعد چند دقیقه با به یاد آوردن موضوعی موبایلشو از توی کشو دراورد و روشنش کرد. از توی لیست مخاطباش، شماره چانیول رو پیدا کرد و باهاش تماس گرفت. تنها کسی که میتونست بهش کمک کنه چانیول بود. با اینکه قبلا بهش گفته بود که از اری خبری نداره ولی جونگین بهش گفته بود که چانیول نفوذ زیادی داره و وقتی توی مخمصه گیر بیفتن کمکشون میکنه.
YOU ARE READING
ODIN
Fanfiction«ادین»، داستان دو آدم تنهاست. دو نفری که یکیشون با وجود اطرافیانش، تنهایی درونش رسوخ کرده و در طرف مقابل کسی که خودشو از بقیه دور میکنه و به تنهایی که عاشقشه پناه میبره اگه این دو نفر هم رو ببینن چه اتفاقی میفته؟ آیا میتونن تنهاییهاییشون رو با...