فاش کردن رازها۳💫🩵

111 23 18
                                    

تولد شوالیه ببحلی من مبارک🎉🩵

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

به کاپوت ماشینش که نزدیک به در مدرسه آدین پارک کرده بود تکیه داد و موبایلشو از توی جیب پشتی شلوارش درآورد تا برای آدینی که خبر از حضورش نداشت پیام بفرسته و منتظر موند تا زنگشون بخوره و تعطیل بشن. توی این مدت بیشتر وقتشو با بکهیون و آدین گذرونده بود و به قولایی که داده بود عمل کرده بود. بکهیون الان تا حدودی توی زبان روسی پیشرفت کرده بود و تراس خونش با انواع گل و گیاه تزئین شده بود.

بعد چند دقیقه همزمان با لرزیدن موبایل توی دستاش و باز کردن پیامی که آدین در جواب بهش ارسال کرده بود، پسرشو در حالی که کولشو یه وری انداخته بود، پشت سر تعدادی از بچه‌ها که از در بزرگ مدرسه خارج میشد و به سمت مکان همیشگی که قرار میزاشتن میومد دید.

با نزدیک شدن پسرش، تکیشو از کاپوت گرفت و وقتی آدین مقابلش قرار گرفت مشتشو بالا آورد؛ به مشتش کوبید و همزمان گفتن:

-تو بهترینی!!!

آدین دستشو عقب کشید و کولشو از روی شونش برداشت و بندشو توی دستش گرفت و گفت:

-کجا میریم؟

-کولتو بزار تو ماشین. میریم فست فودی جلو در مدرست، پیتزا می‌خوریم.

با شنیدن کلمه پیتزا ذوق زده مشتشو رو هوا برد و گفت:

-یسسس!!!

و سریع به سمت ماشین رفت و در رو باز کرد و کولشو توش گذاشت و بعد برگشت و کنار پدرش ایستاد. چانیول دزدگیر رو زد و همراه با آدین از خیابون رد شدن و به سمت فست فودی رفتن.

تا رسیدن به در ورودی، از پشت شیشه نگاهی به داخل فست فودی انداخت که ددیشو همراه با یه پسر دید. از پشت پیراهن باباشو کشید و با اشاره دست، متعجب گفت:

-اون ددی نیست؟

با چشمای ریز شده به سمتی که آدین اشاره کرده بود نگاه کرد. بکهیون و پسر جوونی در حال صحبت بودن. بنظر میومد غذاشون تموم شده که حالا مقابل هم ایستاده و در حال در آغوش گرفتن هم هستن.

با چرخیدن سر بکهیون به سمتشون، هر دو اخمی کردن و چانیول با چشم و ابرو به پسری که حالا ایستاده بود اشاره کرد ولی تنها جوابی که گرفت؛ چشمکی از طرف بکهیون و دوباره چرخیدن سرش به سمت پسر بود. اخماش بیشتر توی هم رفت و منتظر موند تا پسر از فست فودی خارج بشه.

با خروج پسر، در رو باز کرد و دستشو روی شونه آدین گذاشت و گفت:

-بریم ببینیم ددیت با این پسره اینجا چی کار می‌کنه.

آدین سرشو تند تند تکون داد و همراه هم وارد فست فودی شدن و روی میزی که بکهیون منتظرشون روش نشسته بود نشستن و آدین سریع پرسید:

ODINOnde histórias criam vida. Descubra agora