بعد جوابی که به جوهیوک داد، به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا توصیههای لازم رو به سرپرستار گوش زد کنه و موارد ضروری رو تو پرونده و چارتها بنویسه که سرشو چرخوند و از دور جوهیوک درمونده رو دوباره دید. با اینکه بهش بیاحترامی کرده بود ولی دلش براش میسوخت؛ پس همزمان با کامل کردن چارت یکی از بیماراش رو به پرستار لی گفت:
_بزار پارک شی بره برادرشو ببینه
_آقای دکتر فکر نمیکنید اجازه ملاقات از نزدیک علاوه بر ملاقات گاه و بیگاه از پشت شیشه زیادی باشه و بقیه همراهها...
بکهیون که از ابتدا صحبت کردنش متوجه منظورش شده و اخم کرده بود قبل اینکه جملشو به پایان برسونه چارت رو محکم روی استیشن کوبید که باعث ترسیدن آدمایی که اطرافشون بودن شد. برای بکهیون اون لحظه هیچی جز بیاعتنایی به دستورش مهم نبود. با اینکه پرستار لی به تازگی به بیمارستانشون منتقل شده بود ولی با این حال چطور به خودش اجازه داده بود مسالهای رو که خودش به خوبی بهش آگاه بود رو گوش زد کنه. کف دوتا دستشو روی استیشن تکیه داد و به سمت پرستار ترسیده که با دهن باز بهش خیره شده بود، خم شد و با لحن آروم و خونسردی که برخلاف نگاه و حرکاتش بود به حرف اومد:
_اعتراض کنن؟ من از تو نظری خواستم؟ چرا وقتی سکوت کردم و فقط نگاهت میکنم خودت نمیفهمی که حرفات برام مهم نیست و ادامش ندی و وقتمو نگیری؟ فکر میکنی خودم نمیدونم دارم چی کار میکنم؟
-من...
پرستار جوان که از شوک در اومده بود، سرشو پایین انداخت و خواست از خودش دفاع کنه که با قرار گرفتن کف دست بکهیون زیر چونش و بلند کردن سرش و چشم تو چشم شدن و خارج شدن کلمه «خب؟!» از دهان بکهیون، پشیمون شد.
-چشم رئیس بیون.
تمام مدت نگاهش به پرستار لی که با قدمای بلند ازش دور شد و با جوهیوک حرف زد و قیافه خوشحاله جوهیوک بود. وقتی وارد اتاق استریلیزه شدن و از دیدرس نگاهش محو شدن، شروع به کامل کردن چارت بیمارش کرد.
وقتی پرستار لی بعد اتمام کارش سریع برگشت و با سر افتاده مقابلش قرار گرفت، متوجه شد که رفتاری که دقایقی پیش از خودش نشون داده جواب داده و حساب کار دست پرستار جوان مقابلش اومده و دیگه نیازی به تکرار رفتار دقایق پیشش نیست.
بدون بلند کردن سرش و همزمان با نوشتن آخرین نکات در چارت، با جدیت و لحن دستوری گفت:
-بزار فعلا پیشش باشه. مزاحمشون نشو و...
بعد زدن امضا و بستن چارت، خودنویسشو بست و روی جیب روپوشش قرار داد و دستاشو پشت کمرش به هم گره رد و با لحن مرگ باری ادامه جملشو بیان کرد:
-برای بار آخر بهت میگم دیگه تو کارای من دخالت نکن. من همیشه اینقد خوش اخلاق و دل رحم نیستم.
ESTÁS LEYENDO
ODIN
Fanfic«ادین»، داستان دو آدم تنهاست. دو نفری که یکیشون با وجود اطرافیانش، تنهایی درونش رسوخ کرده و در طرف مقابل کسی که خودشو از بقیه دور میکنه و به تنهایی که عاشقشه پناه میبره اگه این دو نفر هم رو ببینن چه اتفاقی میفته؟ آیا میتونن تنهاییهاییشون رو با...