دلتنگی💫

94 17 8
                                    

با رفتن مادربزرگ بلند شد و به سمت نقاشی رفت. دستی به نقاشی اری که از نقاشی اصلی پررنگ‌تر بود کشید.

_بچمون شاهد سوزونده شدنت توسط عشقت بود. سوختی و رفتی.

می‌دونست که خودشم مقصر هر اتفاقی که افتاده بود، هست و خواهد بود. آری دختر قوی و احساسی بود و بهش حق میداد که ترس از رها شدن داشته باشه. اون زمان هردوشون جوون و کم سن بودن؛ بکهیون به خانوادش اعتماد کامل داشت، خوب شخصیت بکهیونو می‌شناخت، می‌دونست که چقد بدبینه و باید تمام ماجرا از طرف خود فرد خطاکار بیان بشه، با این حال احتمال اینکه حرفاشو باور نکنه و ترکش کنه بود. اگر 14 سال پیش عاقلانه‌تر رفتار می‌کرد و به بعضی از افکارش اهمیت می‌داد، شاهد بزرگ شدن آدین بود، نه تنها این اتفاقات نمیفتاد، بلکه الانم افسوسشو نمی‌خورد.

درسته که نتیجه اشتباهاتش، ملاقات چانیول و چشیدن عشق حقیقی بود ولی پدر بودن و شاهد بزرگ شدن پسرت بودن زیباترین حس دنیاست که ازش محروم شده بود.

درسته که پنهون کردن واقعیتی که یه قسمتیش خودش باشه همیشه باعث آزارشه و خط قرمزش به بازی گرفته شدن، سواستفاده شدن و رها شدنه و از فهمیدن حقیقت قبلی زیاد نگذشته بود ولی نه چانیول و نه جونگین ازش سواستفاده نکرده بودن. بهشون حق میداد. نمی‌تونست اونا رو مقصر بدونه. اونا فقط دوستایی بودن که از دوستشون مراقبت کردن. فقط ازشون دلخور بود. چانیول هر رفتاری که کرده بود به عنوان یه پدر درست‌ترین رفتار و تصمیم بود.

از آدین نمی‌تونست گله‎مند باشه. پسرش بود، تازه بهش رسیده بود و طبق حرف مادرش پیش رفته بود، حتی معتقد بود که بهترین تصمیمو گرفته بود. شاید بکهیونم جاشون بود همینکار رو می‌کرد. اعتماد کردن به کسی که حتی جلوی عشقشو نگرفته، با فکر به فضا دادن بهش از دستش داده و سراغشو نگرفته، سخته. همشون حتی جوهیوک حق داشتن. الان متوجه رفتارای جوهیوک میشد.

با دیدن اسم بی که روی شمع بجای نوشته شدن انگار با چیز تیزی حکاکی شده بود زیرلب نجواکنان گفت:

-فرصت دوباره؟

-من آماده‌ام. بریم؟

با شنیدن صدای آدین، سرشو بالا گرفت و با دیدن پسرش که ساک به دست جلوش وایستاده بود رو به رو شد. لبخندی زد و گفت:

-پیانو زدنو از کی یاد گرفتی؟

-بابا. بابا از مامان. من از بابا و دیدن ویدیوهایی که مادربزرگ از مامان در حال نواختن پشت همون پیانوی سفید بود.

لبخند کوچیکی از به یادآوردن خاطرات آری زد. روزایی که آری توی رستورانی به عنوان پیانیست کار می‌کرد تا به قول خودش مستقل باشه؛ شبایی که دلتنگ بود می‌گفت دلش برای پیانوی سفید مادربزرگش تنگ شده بود و آرزوش این بود تا به بچشون پیانو زدن رو یاد بده. گفت:

ODINWhere stories live. Discover now