این پارت تقدیم به رها اونی جذابم😉💓
(*´・∀・`*)(*´・∀・`*)
وقتی دیشب خواهرش بهش زنگ زده و ازش خواسته بود که حتما امروز به خونه پدریشون بره فکرشم نمیکرد که خبر ازدواج خواهرزادشو بشنوه. خواهرزادش تازه وارد دهه بیست سالگیش شده بود و خبر ازدواجش به شدت غیر قابل پیشبینی بود. شاید به همین دلیل بود که خواهرش اصرار داشت که بکهیون توی مهمونی خانوادگیشون شرکت کنه. مطمئنا خواهرش نگران بود که پسرش آمادگی ازدواج رو نداشته باشه و مثل داییش رفتار کنه و اینبار دل پسر خودش بشکنه چون همیشه خودشو مقصر حال بد بکهیون و دوری بک از خانوادش میدونست. وقتی 14 سال پیش بکهیون تصمیم گرفت با آری ازدواج کنه، اطرافیانش به جای راهنمایی کردنش بدون گفتن دلیل قانعکنندهای فقط با ازدواجشون مخالفت کردن و اونو از خودشون روندن، و با این کارشون باعث شدن بکهیون عاشق چشماشو بیشتر از قبل روی واقعیت ببنده و مصمم به ازدواج با کسی بشه که وقتی فهمید نازاس و ممکنه با کنار هم بودن آینده سختی رو در پیش داشته باشن، با گفتن جمله «آیندم با تو تباه میشه» قلبشو شکست و به راحتی رفت. اما خانوادش این همه سال متوجه نشده بودن که دلیل دوری بکهیون ازشون و متنفر شدنش از خودش، بخاطر دستور دادنشون و بالاتر دونستن خودشون ازش و صحبت نکردن و رابطه صمیمی نداشتن باهاش بود و نه ماجرای آری؛ چون سالها پیش وقتی بکهیون تونسته بود به خودش بیاد و به جملاتش فکر کنه فقط یه چیزی رو فهمیده بود، اینکه آری زندگی رو توی ثروت بینهایت می دید و حاضر بود برای رسیدن بهش هر کاری بکنه.
پس بعد اتمام نهار با اینکه از نصیحت شدن و نصیحت کردن کسی خوشش نمی اومد ولی از خواهرزادش و نامزدش خواسته بود که به اتاقش بیان تا به عنوان کسی که توی سن جوونی چنین تصمیمی گرفته و نه به عنوان دایی، با پرسیدن یک سری از سوالات یه چیزایی رو بهشون گوش زد کنه. بنابراین وقتی تنها شدن ازشون پرسیده بود که از احساساتشون نسبت بهم مطمئنن یا با عجله و فقط با تکیه بر احساسات تصمیم به ازدواج گرفتن و اینکه آماده هر اتفاق و مشکلاتی که سر راهشون سبز بشه هستن؟ و در آخر ازشون خواسته بود روی این سوالات فکر کنن و حتی به یه مشاور مراجعه کنن تا هم جواب سوالشونو به راحتی پیدا کنن و هم خودشونو بهتر بشناسن و اگه همه اینا خوب پیش رفت، آماده مرحله بعدی زندگیشون بشن و همچنین باید به بیمارستان بیان تا از سلامت جسمی و جنسی خودشون باخبر بشن. بعد تنهاشون گذاشته و به سالن برگشته بود و بعد از صحبت با خواهر نگرانش و برگردوندن آرامش بهش، خداحافظی کرده و از خونه بیرون زده بود.
با نزدیک شدن به در پارکینگ خونش، راهنمای ماشین و ریموت در رو زد و فرمون رو کمی چرخوند تا وارد پارکینگ بشه که با برخورد نور بالای ماشینی توی آینه جلو و چشماش، نگاهی به عقب انداخت که جونگین رو در حال رانندگی و آنا رو در کنارش دید. ابرویی بالا انداخت. اونا اینجا چی کار میکردن؟ آخرینبار یک ماه پیش دیده بودشون.
YOU ARE READING
ODIN
Fanfiction«ادین»، داستان دو آدم تنهاست. دو نفری که یکیشون با وجود اطرافیانش، تنهایی درونش رسوخ کرده و در طرف مقابل کسی که خودشو از بقیه دور میکنه و به تنهایی که عاشقشه پناه میبره اگه این دو نفر هم رو ببینن چه اتفاقی میفته؟ آیا میتونن تنهاییهاییشون رو با...