رویارویی۲ 💫💜

110 25 31
                                    

تولد میوخانم اوماش مبارک🎉💜

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

در تاکسی رو باز کرد و کنار کشید تا بکهیون زودتر سوار بشه که با شنیدن صدای آشنایی هر دو برگشتن و راننده پدرش که اون ور خیابون کنار ماشین ایستاده بود رو دید. در رو بست و خطاب به بکهیون گفت:

-بریم اومدن دنبالمون.

بکهیون نگاهش‎و از مردی که پنجره رو نصفه پایین کشیده بود و در حال تماشا کردنشون بود گرفت و همراه چانیول از خیابون عبور کرد و به سمت ماشینی که منتظرشون بود رفت. با قرار گرفتن در یک قدمی ماشین، مرد مسنی در عقب رو براشون باز کرد. هردو سوار ماشین شدن و مقابل مردی که تبلت به دست بود نشستن. منتظر موند تا بفهمه چه اتفاقی در حال افتادنه و چه رابطه‌ای بین چانیول و مردی که شباهت ظاهری داره، هست.

با به حرکت دراومدن ماشین مرد تبلتش رو به سمت چانیول گرفت و گفت:

-عصری رفته بود به آدین و از شاگردت یه دسته گل خرید. وقتی متوجه ماجرا شدیم، بهت زنگ زدیم تا خبرت کنیم ولی فهمیدیم که توی راهی و دیر شده.

سریع تبلت رو از دست پدرش گرفت و به تصویر روی صفحش نگاه کرد. پسرش روی پله‌های ورودی خونه‌‌ای که به خوبی می‌شناختش نشسته بود و دسته گلش روی پاهاش و چترش بسته کنارش بود و با لبخندی رو لبش دستشو دراز کرده بود تا قطرات بارون بهش برخورد کنه. عینکشو در آورد و انگشت شست و اشارش و دو طرف گوشه‌های چشماش گذاشت. دیدن آدین جلوی در خونه مادرش همراه دسته گل فقط یه معنی داشت چانیول امروز رو فراموش کرده بود. همه نگرانیاش بیخود بود. پسرش مثل هرسال به دیدن مادرش رفته بود تا با هم روز تولدشو جشن بگیرن.

بکهین با دیدن رفتار چانیول کمی نزدیکش شد و دستشو روی دستش گذاشت و به آرومی پرسید:

-چیزی شده؟ حال پسرت خوبه؟

چانیول سرشو به دو طرف تکون داد و لبخندی زد و با دست دیگش عینکش و روی بینیش گذاشت و گفت:

-نه. همه‌چی رو به راهه.

-خوبه.

به پشتی صندلی تکیه داد و با انگشت شست شروع کرد به نوازش کردن پشت دست چانیول. بدون توجه به مردی که قصد معرفی کردن خودش رو نداشت و لبخند ریزی روی لبش شکل گرفته بود ، به محیط بیرون خیره شد.

>.<>.<>.<>.<>.<>.<>.<>.<>.<>.<

با توقف ماشین سکوتی که تا لحظاتی پیش فضای ماشین رو احاطه کرده بود با باز شدن در و صدای راننده شکسته شد.

-بفرمایید قربان.

چانیول انگشتای دستاشونو توی همدیگه قفل کرد و خواست از ماشین پیاده بشه که دیمیتری گفت:

-تنها برو. من با دکتر بیون کار دارم.

با توی هم رفتن اخمای چانیول، قبل از اینکه مخالفتی کنه ادامه داد:

ODINWhere stories live. Discover now