واقعیت‌های ناگفته و یادآوری💫

164 38 250
                                    

همینکه شیفتش تموم شد از بیمارستان خارج شد و به مغازه جلوی بیمارستان نگاه کرد. امیدوار بود که این‌بار برخلاف این مدت باز باشه ولی با دیدن چانیولی که سوار موتورش شده و کلاهشو می‌ذاره رو سرش امیدش از بین رفت. مثل همیشه چانیول زود مغازه رو بسته بود. از همون فاصله صداش زد:

-چانیولللل

چانیول کلاهشو پایین آورد و به طرف صدا برگشت و بکهیونو دید که به

سمتش می‌دوه. همین که بهش رسید با جدیت و اخمای درهم شروع کرد به

حرف زدن:

-آخه مگه مرغی که زود می‌بندی و میری؟!!

حرفاش که تموم شد، چانیول دستشو روی پیشونیش گذاشت.

-نه تب نداری!

بکهیون دستاشو به کمر زد و گفت:

-معلومه که ندارم!

-پس چرا چرت و پرت میگی؟

-یاااااا

-مثال اشتباه نزن تا مسخره نشی. خب برو کنار باید برم.

و با دستش بکهیون رو کنار زد تا جلوش باز بشه.

بکهیون از پشت جلیقشو کشید و گفت:

-کجا؟ کارت دارم.

چان دستاشو زد به سینه زد و بهش نگاه کرد.

-بفرمایید پرنس بیون زودتر حرفاتونو بزنید این بنده حقیر کار داره.

بکهیون چشماشو چرخوند.

-خیلی بیشعوری

-خودت نمی‌خوای بهت احترام بزارم.

-بعدا هم میشه راجع به بیشعور بودنت بحث کرد. اومدم بگم منو برسونی خونم.

-تو هم خیلی پررویی مگه من رانندتم؟

بکهیون که دید چانیول مثل همیشه بهش بی‌توجه و فقط بلده باهاش کل کل کنه و با این روال به خواستش نمی‌رسه آهی کشید که فکری به ذهنش زد. تصمیم گرفت یه بار برای اولین و آخرین‌بار از ورژن کیوتش استفاده کنه؛ پس نفس عمیقی کشید و بعد سرشو کج کرد و با چشمایی که برای اولین‌بار خودشونو واسه کسی مظلوم می‌کردن نگاش کرد.

-نه دوستمی.

چانیول سری تکون داد و با افسوس گفت:

- لوس بودن هم به ویژگیات اضافه شد.

بکهیون بعد شنیدن کلمه لوس که حتی بیشتر از کلمه کیوت بهش حساس بود با جدیت گفت:

-لوس نه کیوت. خب می‌بری یا نه؟

چانیول جوابشو نداد و هیچ حرکتیم نکرد، بکهیون فرضو بر اینکه سکوت نشانه رضایته گذاشت؛ پس درحالی که تو ذهنش چندمین قدم برای نزدیکی به چانیول رو تیک میزد، پشت سرش نشست و دستاشو باز کرد تا چانیول رو بغل کنه، که چان پیاده شد و بکهیون که حس می‌کرد اگه مثل تمام مدت دوستیشون خودشو کنترل نکنه؛ با مشت به چانیول حمله‌ور میشه.

ODINTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang