از بخش بیرون اومدن که کسی رو از دور درحال دویدن دیدن. با چشمایی که از دقت زیاد تنگ و ریز شده بودن به دوندهای که به سمتشون میومد خیره شدن و با کم شدن فاصله بینشون بالاخره شناختنش؛ بومگیو بود. از تعجب نگاهی بهم دیگه انداختن و بعد دوباره به مسیری که بومگیو با سرعت در حال دویدنش بود خیره شدن.
چند ثانیه بعد بومگیویی که در حال تقلا برای نفس کشیدن بود، مقابلشون در حالتی که دستاشو رو زانوهاش گذاشته قرار گرفته بود.
سهون با دلواپسی پرسید:
-خوبی هیونگ؟
سرشو آروم آروم تکون داد و کمی که نفسش بالا اومد در همون حالت گفت:
-ک...جا بود....ی؟
-هیونگ شبو اینجا بود.
یه نفس عمیق کشید تا نفساش منظم بشه و بعد سرشو بالا گرفت نگاهی به صورت آروم سهون و آشفته جوهیوک انداخت و گفت:
-من ده دقیقه....پیش اومدم بیمارستان...و رفتم تو اتاقت...فقط جونگین رو دیدم. شماها نبودید.
بالاخره جوهیوک به حرف اومد:
-میشه بیخیال شی؟
با دیدن نگاه یخ زده جوهیوک، نگاهی به سهون که با چشم و ابرو میگفت «سکوت کن» انداخت و در جواب سرشو به نشونه باشه تکون داد و بعد آروم و شمرده شمرده گفت:
-آره بریم. جونگین منتظرمونه.
دلش میخواست بره جلو و به جوهیوک کمک کنه ولی خوب میدونست پشت برخورد سرد جوهیوک یه آدم بیمنطق قضاوتگر قرار داره که فرقی بین عشق و یه فرد عادی قائل نیست و میتونه به راحتی آدما رو از خودش برونه؛ پس ترجیح داد عقب بایسته و برای دقایقی مراقبت از جوهیوک رو به برادرش بسپاره.
بعد طی کردن یه مسافت نسبتا طولانی به اتاق رسیدن. دستگیره در رو پایین کشیدن و با جونگینی که با شنیدن صدای در از راه رفتن دست برداشته و به سمتشون برگشته بود، چشم تو چشم شدن.
جونگین وقتی در کنار بقیه برادر بیفکرش رو سالم و سلامت دید نفس بلند و راحتی کشید و روی مبل نزدیک تخت جوهیوک نشست.
بومگیو اول رو تختی رو صاف و بعد با استفاده از کنترل تخت رو در حالت نشسته قرار داد و جوهیوک بدون توجه به نگاه نگران بومگیو، به آرومی روش نشست.
سهون با گذروندن یه نگاه کلی به صورت افراد حاضر تو اتاق، متوجه شد که موقعیت زیاد هم مناسب نبود ولی در هرصورت زمانش رسیده بود تا بقیه هم با واقعیتا رو به رو بشن و با همدیگه انتقام چانیول رو بگیرن؛ پس رو به بومگیو با دست اشارهای به فضای خالی کنار پای جوهیوک اشاره کرد.
-لطفا تو هم کنار هیوک بشین
با شنیدن جمله سهون جوهیوک نگاهی به پایین تخت کرد و با دیدن کم بودن فضا پاهاشو جمع کرد و به سمت مخالف کشید تا بومگیو فضای بیشتری برای نشستن داشته باشه و بعد بیخیال به در اتاقش زل زد. دلش میخواست یهو در اتاق باز بشه و یکی بیاد و بگه که هیونگش بهوش اومده. واقعا این آرزو محال بود؟ حتی اگرم محال بود جوهیوک به واقعیت تبدیلش میکرد و جا نمیزد.
YOU ARE READING
ODIN
Fanfiction«ادین»، داستان دو آدم تنهاست. دو نفری که یکیشون با وجود اطرافیانش، تنهایی درونش رسوخ کرده و در طرف مقابل کسی که خودشو از بقیه دور میکنه و به تنهایی که عاشقشه پناه میبره اگه این دو نفر هم رو ببینن چه اتفاقی میفته؟ آیا میتونن تنهاییهاییشون رو با...