با شنیدن دلیل خنده سهون، جونگین و بومگیو لبخندی زدند و بومگیو گفت:
-چان کلا حرف ما بشه هیچچی جلودارش نیست.
جوهیوک خندهای کرد که باعث جلب توجه بقیه شد چون بالاخره بعد از ده دقیقه ریکشنی از خودش نشون داده بود.
-اون که صد البته. داروهاش در طول روز همراهشن چون من تو جیباش میزارم پس احتمالا به قول سهون دوپینگ کرده ولی مطمئنم اون لحظه با اینکه داشته مرگ رو جلو چشماش میدیده ترجیح داده وزیر متوجه بیماری که هیچوقت علنیش نکرده نشه و نقطه ضعف دیگهای نشون نده پس تصمیم گرفته اول خشمشو خالی کنه و بعد خودشو به بیمارستان برسونه.
سهون در جواب لبخند ملیحی زد و به ادامه حرفهای نیمه تمومش پرداخت:
-درست حدس زدی. خب کجا بودم؟ آها. بعد یقشو ول کرد، دستاشو با کت پدر تمیز کرد و دستاشو پشتش گره زد و شروع کرد به راه رفتن و بلند بلند خندیدن.
پشت میز وزیر وایستاد و به صندلیش لگد زد و انداختش و بعد انگشتاشو لبه میز قرار داد و تکیه بدنش کرد.
-معاملتو قبول میکنم من همهچی رو کنار میزارم ولی حتی یه تار مو از سر هرکدومشون کم بشه میدونی که چی میشه؟
نشنیدن جواب از وزیری که حرفی نمیزد و فقط به حرکاتش چشم دوخته بود باعث شد که داد بزنه.
-میدونیی؟؟ قبوله اوه؟؟؟؟
وزیر خونایی که تو دهنش جمع شده بود رو روی پارکت تف کرد و بعد با لب و دندونای خونی و پوزخند زد و گفت:
-آره قبوله.
بعد موافقت پدر هیونگ قدمای بلندی به سمت در برداشت که باعث شد خودمو بیشتر به سمت ستون بکشم تا مخفی بشم ولی بخاطر بیدقتیم دستم خورد به مجسمه مردی که کنارم قرار داشت و صدای ریزی همزمان با خروج هیونگ از اتاق تولید شد که باعث شد هیونگ به سمت صدایی که شنیده بود برگرده. منم از ترس گیر افتادن دیگه دنبالش نرفتم ولی هممون میدونیم که شنوایی هیونگ قویه و توی این موارد به شدت زیرکه پس حتی اگه صدا رو نشنیده بوده، وقتی به طرفم برگشت سایمو دیده و متوجه شده که یکی جاسوسیشونو کرده ولی چرا جلو نیومد تا مچمو بگیره رو نمیدونم. از طرفی اتفاق دیشب زیر سر وزیر بود. به سوهو گفت که راننده تریلی رو بکشه حتی نمیتونیم اون کثافت رو زودتر بگیریم و تحویل پلیس بدیم.
وقتی ماجرا تموم شد بقیه از شدت تعجب نمیدونستن که چی بگن و دهانشون وا مونده بود پس تو اتاق سکوتی حکم فرما شد که بعد چند دقیقه با صدای پوزخند جوهیوک شکسته شد. چشماش قرمز و صداش دو رگه شده بود.
-در جواب سوال آخرت بگم که نمیدونم من خیلی وقته که از دلایل رفتارای چانیول سر در نمیارم ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم و اونم اینکه دلیل اصلی غم و رنج و دوریهایی که این مدت کشیدیم پدرتون بوده و هست و خواهد بود. نمیتونم حتی اون حرومزاده رو بگیرم و هر چه قدر میخوره بزنمش تا دلم خنک بشه فقط میتونم بشینم اینجا دستامو از شدت خشم مشت کنم. واقعا براوو. حتی برادر من بخاطر پدرتون همون شب بدون دیدن من و با انتقال همه چی رفت تا نجاتم بده، نجاتمون بده. هه تمام این مدت فکر میکردیم که ازمون خسته شده و به فکر خودشه. چقد من احمقم.
YOU ARE READING
ODIN
Fanfiction«ادین»، داستان دو آدم تنهاست. دو نفری که یکیشون با وجود اطرافیانش، تنهایی درونش رسوخ کرده و در طرف مقابل کسی که خودشو از بقیه دور میکنه و به تنهایی که عاشقشه پناه میبره اگه این دو نفر هم رو ببینن چه اتفاقی میفته؟ آیا میتونن تنهاییهاییشون رو با...