-12-

158 66 34
                                    

ووت و کامنت یادتون نره ~𝑉

_________________
(لیا)

ساعت دوازده شب بود و ریوجین هنوز برنگشته خونه، پریشب سر شوخی که بهش گفتم دستپختت خوب نیست کلی عصبی شد و دو شبه که با من دیگه شام نمیخوره، واقعا جنبه نداره!

به هر حال امشب رو دیگه منتظرش نموندم و واسه خودم یه املت خیلی خوشمزه درست کردم، عام.

باشه اونقدرها هم خوشمزه نبود چون پیاز رو سوزونده بودم ولی به هر حال قابل خوردن بود پس اوکیه.

بعد از خوردن شام واسه خودم بستنی میذارم و مشغول خوردن میشم، وقتی حوصلم سر میره معمولا همین کارو میکنم، یا میخورم یا تو خونه گشت میزنم یا هر دو رو با هم انجام میدم پس اینبار به طرف اتاق ریوجین میرم و همونطور که بستنی میخوردم تو اتاقش گشت میزنم

لیا: اتاقشم مثل خودش بی روحه.

با خودم میگم که چشم به یکی از کشو ها که باز بود بر خورد میکنه،بذار یه چیز رو بهتون بگم حتما وقتی با من تو یه خونه زندگی میکنید مطمئن شید که در کمد، کشو،کابینت، یخچال یا هر وسیله ای حتما بسته باشه چون وقتی یه چیز باز باشه میرم سراغش و داخلشو میگردم

قاشق بستنی رو تو دهنم میذارم و تو اون کشو مشغول گشتن میشم، وسایل زیادی توش نبود ، یه آلبوم عکس با چندتا پوشه ی خالی.

لیا: هوم، از آلبوم عکس شروع میکنم

آلبوم عکس رو بین دستام میگیرم و بعد از اینکه صاف میشینم مشغول دیدن عکس هاش میشم.

با دیدن عکس های بچگیش دوباره دلم ضعف میره و کلی قربون صدقش میرم، اوه خدایا من یه بچه این شکلی میخوام!

عکس هارو تک به تک نگاه میکردم اما چیزی که توجهم رو بین اون عکس ها جلب کرد، عکس مادرش بود که واضح نیفتاده بود، تا جایی که تو آلبوم نگاه کردم بیشتر عکساش یا تکی بود یا با پدرش بود، با مادرش هیچ عکس واضحی نداشت و این واقعا عجیب به نظر میومد.

پشت سر هم صفحات رو رد میکردم تا شاید عکسی  همراه مادرش پیدا کنم اما هیچی گیرم نیومد، احتمال دادم که شاید رابطه خوبی با مادرش نداشته باشه اما فکر نمیکنم چون اکثر یادش میکنه.

آلبوم رو میبندم که متوجه نوشته انگلیسی روی اون میشم.

Me & dad♡

با خوندنش، ضربه ای به پیشونیم وارد میزنم. به خاطره همین هیچی از مادرش پیدا نمیکردم!

𝟏𝟗 - ⇢𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now