Moonlight~~ By Eylieaw [Z.M] [L.S]

How I feel now

چقدر میتونه یک انسان ظرفیت پذیرش چیز های مختلف رو در زندگی داشته باشه؟
ظرفیت هر انسانی فرق داره با دیگری ...
اینکه ما پا به این دنیا میگذاریم آیا هدفی داره؟
واقعا برای چی باید زندگی کنیم؟
آیا این ها دلیلی داره؟
حتی فکر کردن بهشون هم میتونه ساعت ها و یا حتی روز ها وقتتو بگیره ..
اما میدونی میخوام چی بگم به نظر من اینکه فقط یبار زندگی میکنیم درسته
واقعا نمیدونم تهش چی میشه ولی میخوام ازش لذت ببرم
میخوام زندگی کنم و به الان فکر نکنم
اره نباید هم فکر کنم
برنامه ریزی برای آینده خوبه ولی نه تا حد عذاب به نظرم ...

لویی من ...
میدونی اینکه حتی خودم رو مالک تو خطاب کنم هم اشتباهه
تو متعلق به من نیستی
هیچ کس تعلق به هیشکی نداره
این ها چیزاییه که مردم به هم میگن تا خودشونو گول بزنن ....
کاش هیچوقت نمیدیدمت
هیچوقت باهات رو به رو نمیشدم
عشق بازی نمیکردم
و یا حتی نمیبوسیدمت
کاش مثل بقیه ی آدم ها غریبه بودی و یا حتی نبودی اصلا
کاش توی دنیای من نبودی و زندگی نمیکردی
(این ها تمام جملاتی بود که با اشک بر روی کاغذ مینوشت ولی نمیتونست کامل کنه جملشو...)
کاش یک صدایی در درون ما انسان ها بود که راه درست و غلطو بهمون نشون میداد!!
ولی میدونی چیه بنظرم اون موقع زندگی لذت بخش نبود :)
غم هم جزئی از زندگی
اشتباهات هم جزئی از اونه ...
لویی
من میخواست کامل باشم
میخواست برای تو باشم
مثل قصه ها
تا ابد با هم
پیش هم
تو غم و شادی
سلامتی و مریضی
ولی نشد
من میخواستم اون کسی باشم که صبح ها کنارت از خواب پا میشه‌
ولی نشد
میخواستم زندگی کنم باهات
قهوه بنوشم
برایت شب ها کتاب بخوانم و یا حتی کمد شلخته ی اتاقتو مرتب کنم
کفش هاتو منظم بچینم
و برای اتاق کارت وسایل مسخره بخرم
من میخواستم پول هامونو جمع کنیم و به یه مسافرت کوتاه بریم
رستوران ارزون غذا بخوریم
زیر بارون بدوییم و تو برام هدیه بخری
شاید یه دسته رز سفید
برام آواز بخونی و بگی که همه جوره و تا ابد مال منی :)))
این ها تمام چیز هایی بود که من میخواستم
اما نشد
نشد و نخواستی