Keep me...!

467 69 10
                                    


Third P.O.V

یک هفته ای میشد که از لیام فرار میکرد

صبح ها زود می اومد و شب ها هم دیر تر میرفت

سعی میکرد که زیاد توی چشم نباشه

ساعت از ۹ گذشته بود پس حتما کارش تموم شده و رفته ..‌.

طراحی هاش رو جمع کرد و از اتاقش بیرون رفت توی راهرو بود که دستش کشیده شد  و داخل اتاقی پرت شد

از شدت شوک وارد شده نفس نفسی زد

سرش رو بالا اورد و به چهره ی روبه روش خیره شد

انگار که خون توی رگاش منجمد شده بود

مگه الان ساعت از ۹ نگذشته پس حتما باید میرفت خونش؟؟

پس برای چی الان اینجاست ؟؟

خواست در رو باز کنه و فرار کنه که دست لیام مانعش شد

در رو قفل کرد و با ارامش پنجره رو باز کرد و  کلید رو از پنجره ی برج به پایین پرت کرد

انقدر که این اتفاقات پشت سر هم افتاده بود که  قدرت آنالیز کردن  شرایط رو از دست داده بود ...

بدون کنترل فریاد زد : چیکار میکنیی؟؟

نکنه دیوونه شدی؟؟

برای چی کلید رو پرت کردی ؟

نکنه زده به سرت؟

لی:  تا توضیح ندی چته نمیتونی از اینجا بیرون بری...

آها یه لحظه ...!!

چه بخوای و نخوای ما قراره تا خود صبح اینجا بمونیم پس به نفعته که همه چیز رو برام بگی ...

راستی تا یادم نرفته جیغ و داد بیخودی هم نکن چون الان همه از شرکت رفتن و شرکت خالیه خالیه ...

ز : فکر کردی چون  زیردستتم  هر کاری دلت بخواد میتونی بکنی؟؟ 

ببخشید ولی من ادم اهل زور شنیدن نیستم...

پس مسخره بازی رو کنار بذار و مثل بچه ی خوب در رو باز کن ...

میدونم که کلید زاپاس داری...

با بچه که طرف نیستی...

لیام : آقای بالغ !! یه هفتس که داری خودتو عذاب میدی ...
عین شبح میای و میری...

ازم فرار میکنی...

بخدا نگرانتم ...

حداقل به فکر من نیستی به فکر خودت باش ...

نمیدونی  که چقدر نگرانی میکشم...

برای یه اتفاق مزخرفی که حتی تقصیر خودت هم نبوده مدام خودتو سرزنش میکنی ...

نمیدونم چرا اینکار رو میکنی؟؟

میدونم عذاب میکشی...

پس برام بگو ...

میدونی زین آدم ها گاهی نیاز دارن که با کسی حرف بزنن

درد هاشونو بهش بگن...

باهاش بخندن ...

پیشش گریه کنن ...

احساس میکنم که خیلی تنهایی ...
تو خودت نریز ...

من هم همسن توئم ...

من هم مثل تو ...

هیچکدون از ما معصوم نیستیم ...

هیچکدوممون بیگناه نیستیم ...

من دوست دارم من نه رو به عنوان رئیست به عنوان یه دوست و رفیقت قبول کنی ...

باهام حرف بزن ...

اما دور نشو ...

دوری آدم رو خیلی شکسته میکنه ...

زین: من به کسی احتیاج ندارم که درد هامو بهش بگم ...

پیشش گریه کنم ...

باهاش درد و دل کنم ...

همیشه خودم بود و خودم ...

لیام خیلی چیز ها هست که تو نمیدونی...

من نمیخوام کس دیگه ای غیر از خودم درگیرشون بشه ...

من نمیخوام اطرافیانم رو آزار بدم...

پس ازم نخواه ...

نخواه که با حرفام آزارت بدم ...

لیام سکوت کرده بود ....

خیلی چیز هارو نمیدونست ...

دلش میخواست پسر روبه روش رو بتونه کشف کنه ...

اما تهش به پازلی میرسید که به سختی حل میشد ...

نمیدونست برای چی اهمیت میده ...

اختلاف دنیاهاشون دیوونش میکرد...

دلش میخواست از این احساس گنگ و مبهمش رها بشه ...

دیگه چیزی  بینشون رد بدل نشد ، جز کلید زاپاس اتاق که مهر رهایی زین بود ...

رهایی ای که خودش هم فکر نمیکنه کار درستی باشه ...

‌اما باز هم یک چیز رو لیام نمیدونست ...

آدمیزاد سختِشه که بگه "به مَن توجه کن"

برایِ همین قیل و قال راه میندازه،

عصَبی میشه... داد می زنه، قهر می کنه، فَرار می کنه،

با خودِش و زَمین و زمان لَج می کنه،

برایِ اینکه به چِشم بیاد،

برایِ اینکه دیده شه ..

تو فقط می بینی که چِشماشو می بَنده

و داد می زنه و هیچی نِمی شنوه؛

اون داره می پَره و دستاشو تِکون می ده

و میگه "هی، من اینجام، ببین مَنو!"

داره میگه "به مَن توجه کن .."

و می دونی چقَدر درموندَست ...

این جمله..

سراسَر اِستیصاله ..

و وقتی به زبون بیاد؛

اگه به زبون بیاد، ...

دیگه گفتن و نگفتنِش، فرقی نداره ...

**************************************

Moonlight~~ By Eylieaw  [Z.M] [L.S]Kde žijí příběhy. Začni objevovat