☠سوتفاهم ☠
همهچیز از اون روز شروع شد
از شبی که یه سوتفاهم پیش اومد و همه چیز خراب شد
تهیونگ چند وقتی میشد که به شدت حسودی میکرد ، به جونگ کوکی که تازگیا هر وقت زنگ میزد اسمش و از دهنم میشنید
گوشی و روم قطع میکرد و میگفت دوست صمیمی جدیدم مبارکم باشه
این قضیه به شدت اذیتم میکرد وتصمیم گرفتم بعد هفت ماه برگردم بوسان پیششهمه چیز و جوری چیدم که بتونم سوپرایزش کنم ...
شب قبلش تماس گرفتم باهاش
+ کجایی ته ؟
_ خونه ، چه خبر
+ هیچ منم دارم از دانشگاه برمیگردم خونه
_ هوا چطوریه ؟
دروغ گفتم
+ طوفان ، خوب نیست زیاد
اهانی گفت وسعی کردم تلفن و قطع کنم پس با یه جمله شب تصویری زنگ میزنم گوشی و قطع کردم
حالا اگر زنگ نمیزدم هم شک نمیکرد ولی خیالش و راحت میکرد که من تو سئولم
حدودا ۲ شب بود رسیدم بوسان ، تصمیم داشتم شب و خونه خالم بگذرونم و فرداش به کافه همیشگیمون برم
با دوستامون هماهنگ شده بودم که حتما بیارنش اونجا ...
بالاخره تایمش رسید
ساعت سه بعد از ظهر بود که رفتم پشت کافه داخل اشپزخونه قایم شدم
تهیونگ اومد و نشست پیش بقیه ...
از پشت نزدیک شدم و دستم و روی صورتش گذاشتم
دستامو لمس کرد و درجا بلند شد
+ جیمین ؟
جوری که صندلی و دور زد و به سمتم پرواز کرد دیدنی بود ، حتی بقیه فیلم میگرفتن ، اشک جفتمون دراومده بود و مثل دخترا بغل هم گریه میکردیم
خیلی حس خوبی داشتم
خیلی زیاد ...
تا خود شب از بغل هم تکون نخوردیم ، لم داده بودم بغلش و به پیامایی که تو اینستا داشتم نگاه میکردم
YOU ARE READING
loser
Short StoryI am always a loser ji kook :) ... منطق یا عشق ؟ قلب یا مغز ؟ you gonna love it 🤤...