دستم به دستگیره در بود که صداش و شنیدم
+ میشه ازت بخوام فردا باهام یه جایی بیای !؟
بدون اینکه گارد همیشگی رو بگیرم سر تکون دادم ، جونگ کوک شاید قلبم و شکست اما سال ها مراقبم بود
خوبی هاش و فراموش نمیکردم
متوجه لبخندش شدم اما ترجیح دادم قبل اینکه بدنم برای رفتن وجدا شدن ازش سست شه پیاده شم
***
خدایا من چرا اینجام ؟یه گوشه مبل جمع شده بودم و به جمعیت کم ولی مهم خانواده جونگ کوک نگاه میکردم
دختر کوچولوی پسر خالش زل زده بود به صورتم و مطمئن بودم دنبال یه راه میگرده تا باهام صحبت و در اخر بازی کنه
اما من هیچوقت یاد نگرفتم چطور باید با یه بچه رفتار کنم
بعضی وقتا فقط یه لبخند گشاد میزنم تا حلالی چشمام به وجدشون بیاره
بعضی وقتا اصوات نامفهوم از دهنم خارج میکنم که مثلا تو خیلی کیوتی و من از تو خوشم اومده
اما این بچه با چشمای درشت جوری نگاهم میکرد انگار یه موجود ناشناختهای چیزی ام
از طرفی پدر بزرگ جونگ کوک بود که سعی میکرد من و آدم حساب کنه و گاهی بهم میگفت حتما میوه بخورم
مادر و پدر کوک آشپزخونه بودن و صدای بحثشون سر نمک غذا تا اینجا میومد !
شاید براتون سوال شه باعث بانی اینجا بودنم کجاست ؟
داره با داداشش پی اس بازی میکنه ، انگار نه انگار من اینجا غریبه حساب میشم
موهای طلاییم با موهای دوست دختره جونگ هیون ( برادر کوک ) هم رنگه..
و خب باید اعتراف کنم خیلی بهش میاد
ای کاش نمیومدم
اون بهم گفت یه شام سادس و میخواد من و به عنوان دوستش ببره
ساده ؟ یازده نفر بودیم
توجهم به مادر بزرگش جلب شد ، بخاطر عملی که چند وقت پیش داشته نمیتونست بشینه
YOU ARE READING
loser
Short StoryI am always a loser ji kook :) ... منطق یا عشق ؟ قلب یا مغز ؟ you gonna love it 🤤...