جونگ کوک فرداش برگشت ژاپن ، هر ثانیه تو مغزم یه موضوع میچرخید
اون بخاطر من برگشت ؟
فقط بخاطر اینکه دلم تنگ شده بود ؟
چی میتونه باشه دلیلش ؟
تازه به علاوه اینکه برگشت ژاپن هیچ خبری ام ازش نبود ، منم دیگه مثل قدیم نمیتونستم بهش پیام بدم یا زنگ بزنم ، نمیفهمیدم چی فرق کرده
البته میفهمیدم نمیخواستم به روی خودم بیارم
بعد یه هفته که برگشت تصمیم گرفتم برم رستوران ، میدونستم برگشته و از فضای مجازی متوجه شدم جمع میشدن داخل رستوران اما کسی از من خبری نمیگرفت ، هیچکس بجز هوسوک اونم اصراری نداشت برم پیششون ولی مگه چه اتفاقی افتاده بود
در هر صورت رفتم ...
کسی نبود ...
البته کارکنای جونگ کوک همگی من و میشناختن و تحویلم گرفتن ولی خب مثل اینکه خودش تو دفتر بود و سرش شلوغ ...
در زدم ، وقتی اجازه ورود داد ، وارد شدم و لبخند کمرنگی رو لبم نشست
+ سلام
_ اوه ، جیمینا ...
+ رسیدن بخیر
_ دیروز رسیدمسرم و تکون دادم ، از جاش بلند نشد ...
+ خبری ازت نیست بیشعور
ابروهاش بالا رفت و بالاخره از جاش بلند شد ، نزدیکم اومد و تقریبا چند سانتی متریم ایستاد
_ خبر گرفتی که نبود ؟
+ گفتم مزاحم کارت نشم ... همین
نمیتونستم به صورتش و چشماش نگاه کنم و هی نگاهم و میدزدیدم اما فایده نداشت
چونم و توی دستش گرفت و صورتم و کمی به سمت خودش مایل کرد
_ مزاحم ؟ جیمین من بخاطر تو تا کره برگشتم اما تو حتی سعی نکردی بعدش بهم پیام بدی یا زنگ بزنی
+ زنگ زدم ...
قلبم محکم تو سینم میکوبید ، پوزخند زد
_ یکبار ...
جوابی نداشتم که بدم ، ادامه داد ...
_ میدونی چقدر درگیر بودم من ؟
YOU ARE READING
loser
Short StoryI am always a loser ji kook :) ... منطق یا عشق ؟ قلب یا مغز ؟ you gonna love it 🤤...