از خوابیدن متنفرم. هر وقت میخوابم کابوس میبینم. امروز مامان و مینسوک توی جنگل ولم کردن و وقتی هوا خیلی تاریک و سرد شده بود مینسوک اومد دنبالم. فکر کنم باز اون خانمی که هیچ وقت نباید منو ببینه اومده بود. چشم راستم درد میکنه. چرا مینسوک همیشه به چشم راستم مشت میزنه؟ اینبار ترسیدم که نکنه واقعا کور بشم. چرا همکلاسیام هیچ وقت چشم هاشون کبود نیست؟ یعنی فقط منم توی این دنیا که کتک میخورم؟ راستی یادم رفت بگم چرا تنبیه شدم. کتک خوردم چون مینسوک بهم گفته بود زیر درخت بشینم تا بیاد دنبالم، اما من بعد اون همه ساعت حوصلم سر رفت. پس یکم اون اطراف چرخیدم و وقتی هم که هوا تاریک شد رفتم تا برای آتیش چوب پیدا کنم. زمانی که مینسوک اومد من زیر درختی که گفته بود نبودم و اشتباهی زیر درخت کناریش نشسته بودم؛ برای همین ازش کتک خوردم. ازش متنفرم، واقعا از همهی آدم بزرگا متنفرم. دلم میخواد استخونای دستشو بشکنم تا دیگه نتونه به من یا مامان مشت بزنه.
____________________________________
《 Episode 3 》
《آب و هوای امروز بارونی و ابری گذارش شده پس یادتون نره همراه خودتون حتما چتر ببرید. خدای من، من عاشق بارونم. مینی نظر تو راجع به بارون چیه؟ قشنگ نیست؟》
《از آدم اشتباهی داری میپرسی لونا. چون من واقعا انسان نیستم. من یه گربهی آب گریزم》
《هاهاها وای یادم رفته بود بهتون بگم بچه ها. مهمون این قسمت پادکستمون یه گربست.》
《میو》
وقتی یهو دستی روی شونهش قرار گرفت، برگشت و با دیدن سهون، هدفون روی سرشو پایین کشید.
سهون نگاهی به هدفون دور گردن بکهیون انداخت و لبخند زد: پشت دانشگاه چیکار میکنی؟ کلاس نداری؟
بکهیون گوشیشو در آورد و پادکست رو استوپ کرد. اینکه بالافاصله جواب سهون رو نداده بود، باعث شد سهون ازش بپرسه: حالت خوبه؟ چیزی شده؟
برعکس همیشه که بکهیون شاداب و سرزنده بهش سلام میداد یا بغلش میکرد، امروز خبری از اون هیجانات و لبخند شیرین روی لباش نبود.
" نیم ساعت دیگه کلاس دارم. برای همین دنبال یه جای ساکت بودم تا وقت بگذره "
لحن زیر و آروم بکهیون این حسو به سهون میداد که هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه. چی شده بود که انقدر حالشو گرفته؟
سهون کنارش روی نیمکت نشست و یکی از دستای بکهیون رو گرفت: چرا نمیگی چی شده؟ تو فقط وقتایی که حالت خوب نیست از آدما دوری میکنی و میای این پشت مشتا قایم میشی.
همونطور که سهون انتظار داشت، چشم های بکهیونی که به سختی تلاش میکرد گریه نکنه، پر از اشک شد و دقیقه ای بعد زد زیر گریه. انگار بغضی که تمام روز نگه داشته بود ناگهان ترکید.
![](https://img.wattpad.com/cover/335687852-288-k868211.jpg)
CZYTASZ
🔴▪Red line▪🔴 Seosen2
Fanfictionتصمیمات میتونن سر منشا تمام اتفاقاتی باشن که برای ما پیش میاد. یک تصمیم میتونه مارو نجات بده و تصمیمی دیگه میتونه زندگیمونو به جهنم تبدیل کنه. گاهی برای گرفتن تصمیم درست زمان کمی داریم و گاهی دیگه باید مراقب باشیم تا حین تصمیمگیری برای خودمون از خط...