امروز استادِ ورزشم توی مدرسه بهم ۱۰۰وون داد چون توی مسابقه تونستم همه بچه هارو بزنم و پیروز بشم، الان دوساله که از کشتن مامان میگذره؛ ولی مینسوک دیروز دستگیر شده. اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد فقط وقتی داشتن مینسوک رو میبردن، همش داد میزد که "من اونو نکشتم... من فقط تیکه تیکهش کردم." احمق باعث شد همسایهها کلی بترسن.. دلم میخوای توی این محله آدمای بیشتری رو بکشم ولی اینبار باید حساب شده باشه"
خندهداره، مینسوک همش به من اشاره میکرد و میگفت که من مامانو کشتم. فکر کنم پلیسا بدن مامانو توی جنگل پیدا کرده بودن. ولی به حرف مینسوک گوش نمیدادن. منم نمیخواستم دروغ بگم ولی خب آخه وقتی میتونم همه تقصیر هارو بندازم گردن مینسوک چرا اینکارو نکنم؟ فقط یه بار ازم سوال پرسیدن و حتی یه دستگاهم بهم وصل کردن. نمیدونم اسمش چی بود ولی مثل اینکه دستگاه میفهمید من دارم دروغ میگم یا نه. آخرِین سوالشون این بود که "تو مامانتو کشتی؟" منم گفتم "نه" و بعدش گذاشتن برم. اگر میدونستم انقدر راحته، زودتر اینکارو میکردم و اون هیجان خفن رو میچشیدم.
______________________________________
《Episode 6》
" مادر من نمرده! "
_چی؟
یونجی متعجب پرسید. چون مطمئین بود توی سابقهی جانگکوک خونده که مادرش فوت کرده!وقتی جانگکوک بالاخره سرشو بالا آورد و به یونجی نگاهکرد. اون دختر تونست چشم های خیس و اشک های جاریش رو ببینه. ظاهرا جانگکوک میخواست چیزی رو به زبون بیاره که براش سخت بوده. پسر غمگین مقابلش لب هاشو به هم فشار داد. درحالی که تیله های چشماش با اشک خیس شده بود لب باز کرد و جملاتی که مشخص بود قلبش رو به درد میاره به سختی بیان کرد:
_ مادر منو... کشتن!برای چند ثانیه دختر مقابلش مبهوت موند. باید چه جوابی به حرف جانگکوک میداد؟ چطور باید با کسی که مادرشو از دست داده همدردی کنه؟ اصلا همدردی ممکنه؟
با اینکه نمیدونست چطور میتونه غم جانگکوک رو تسکین بده، ناخودآگاه سرشو پایین گرفت: متاسفم. نمیدونستم.
حقیقتا هم نمیدونست. توی پرونده ای که از جانگکوک داشت، جزئیات یا دلیل مرگ خانوادش ذکر نشده بود. در قسمت خانواده فقط نوشته شده بود یتیم و مرگ زود هنگام والدین مادر.
" چه اتفاقی براش افتاد؟ "
آروم از جانگکوکی ک حالا داشت به کفش هاش نگاه میکرد پرسید و کاملا میتونست غم و اضطراب رو توی چهرهی ناراحتش ببینه._خب... راستش نمیدونم... وقتی که اتفاق افتاد من خیلی کوچیک بودم. فقط یادمه ی روز مامانم رفت بیرون و دیگه هیچ وقت بر نگشت. بزرگ تر که شدم... فهمیدم محله ای که توش زندگی میکردیم محله خوبی نیست و شاخص جرم بالایی داره. بعد ها، شنیدم اون مجرم رو دستگیر کردن. ظاهرا قبلا هم جرم های مشابهی انجام داده بوده و مادر من تنها قربانی اون آدم نبوده.

ESTÁS LEYENDO
🔴▪Red line▪🔴 Seosen2
Fanficتصمیمات میتونن سر منشا تمام اتفاقاتی باشن که برای ما پیش میاد. یک تصمیم میتونه مارو نجات بده و تصمیمی دیگه میتونه زندگیمونو به جهنم تبدیل کنه. گاهی برای گرفتن تصمیم درست زمان کمی داریم و گاهی دیگه باید مراقب باشیم تا حین تصمیمگیری برای خودمون از خط...