E6: Yeol

421 61 344
                                    

الان خیلی هیجان زدم.
یه حسی دارم که نمیدونم چیه.
هم شادم، هم ترسیدم و هم تاحالا همچین حسی نداشتم. وقتی بهش از پشت چاقو زدم افتاد زمین.
باید می‌دیدی که چقدر خنده دار شده بود. وقتی زمین افتاد با گوشت‌کوب مورد علاقش صورتشو له کردم.

دفتر خاطرات میدونی جالبیش چیه؟ من مامانو کشتم و میدونستم که وقتی مینسوک بیاد خونه و بفهمه منو میکشه. ولی مینسوک فقط منو زد. یعنی داشت خفم میکرد اما انگار خسته شد و ازم پرسید که چجوری مامانو کشتم. منم بهش جواب دادم و بعدش میدونی چی بهم گفت؟ گفت فکر نمیکردم انقدر قوی باشی. بعدشم رفت بیرون. آخر شب با کلی کیف برگشت و منم تا اون موقع داشتم به مامان نگاه میکردم. صورتش خیلی چندش شده بود ولی هنوزم دوسش داشتم. خوشحالم که مرده.

مینسوک یه اره بزرگ آورد و دست مامانو از بدنش جدا کرد. بهش کمک کردم و بعد تیکه های بدن مامانو گذاشتیم تو ساک و مینسوک با ماشین بردشون. وقتی خونه برگشتم و خواستم بخوابم خوابم نمی‌برد. با اینکه وقتی داشتم مامانو میکشتم خیلی حس خوبی داشتم اما بعد که خواستم بخوابم فکر‌ کنم دلم برای مامان تنگ شد. پس توی حال، روی زمین خوابیدم، چون تنها جایی بود که خونش ریخته بود و هنوز بوی مامانو میداد.

______________________________________

《 Episode 6》

صبح روز بعد بکهیون با صدایی هم آوای رقص برگ ها و هوهوی باد از خواب بیدار شد. براش چندان سخت نبود که چشم های خواب آلودش رو باز کنه چون شب گذشته با هزار اضطراب و ترس به خواب رفته بود.

درحالی که متوجه پتو توی مشت هاش شد، آروم رهاش کرد و سعی کرد شب گذشته و حرف های چانیول رو به یاد بیاره. عوض شدنش، اون شخصیت های‌ عجیب و ناشناخته، اومدن کای، چنبره زدن چانیول توی تاریکی...
همه و همه هنوز به پُررنگی‌ دیشب جلوی چشم هاش بود. به یاد آورد قبل از خواب در اتاق رو قفل کرده و همین یه‌ سنگ دیگه به بار سنگین روی سینه‌ش اضافه کرد.

پتو رو کنار زد و با بدنی گرفته و کرخت شده از تخت بلند شد. بعد از بستن پنجره‌ دیواری بزرگ سمت در برگشت و نفس عمیقی کشید‌.

نمیدونست ساعت چنده. احتمالا کلاس دانشگاهشو از دست داده اما هیچ کدوم از این موضوعات الان ذره ای اهمیت نداشت. تنها مسئله مهم الان این بود که چانیول خونست یا رفته؟ اگر خونست آیا خودشه یا تغییر کرده. تنها چیزی که بکهیون با نهایت وجود میخواست این بود که وقتی درو باز کرد و از پله ها پایین رفت با همون چانیول همیشگی رو به رو بشه.

قفل درو چرخوند تا از اتاق خواب بیرون بره. ولی درست لحظه‌ای که در رو باز کرد ناگهان با دیدن چانیول مقابل خودش به شدت شوکه شد و ناخودآگاه کمی عقب پرید.

🔴▪Red line▪🔴 Seosen2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora