Friends' opinions

90 9 2
                                        

طی معاشرت بیشتر با تهیونگ متوجه شده بود که یه برادر داره، والدینش زندگی نسبتا خوبی داشتن و خودش هنرمند تر از چیزی بود که جونگکوک فکر می‌کرد -در حقیقت جونگکوک فکر می‌کرد تهیونگ یه بچه پولدار لوسِ که تنها هنرش زدن مخ بقیه بدون تلاش کردنه- پیانو می‌زد، نقاش خوبی بود، با توجه به تکالیفش خلاق بود و حتی گاها کاشی کاری می‌کرد. کاری که جونگکوک فکر نمی‌کرد تو عمرش کسی رو ببینه که همچین چیزی رو بلد باشه.
شاید مثل یه قاضی خشک بنظر می‌رسید اما تهیونگ با رو کردن هرچیز جدیدی از خودش، بیشتر شگفت زده اش می‌کرد.
همونطور که نشسته بود و طبق معمول، خودش رو توی فکر تهیونگ خفه می‌کرد با شنیدن یه صدای جدید به دنیای اطراف برگشت.
کسی باهاش حرف نمی‌زد، صرفا شنیدن صدایی که براش گیرا بنظر میومد توجه اش رو جلب کرده بود.
از روی نیمکت خم شد و تو فاصله ی سه چهار متری از نیمکتی که روش نشسته بود، دوتا پسر رو دید که انگار وسط یه بحث جدی بودن.
:" ولی از حرکات ساده تر استفاده کن. اینبار به خودت آسون بگیر" صاحب صدایی که حواسش رو پرت -یا شاید جمع- کرده بود پیدا کرد. اگه می‌خواست با خودش صادق باشه چهره‌ اش هم مثل صداش خاص بود.
تا جایی که فهمیده بود داشت یکسری تمرین به پسر دیگه پیشنهاد می‌داد و جونگکوک حتی یه کلمه از حرفاش رو نفهمیده بود.
در کنار تیپ خوب و چهره‌ و صدای گیرا حتی بیان جذابی داشت. آخرین باری که غرق حرف زدن کسی شده بود رو یادش نمی‌اومد.
همونطور که با خودش فکر می‌کرد شاید بهتره بره جلو و سعی کنه باهاش دوست بشه، به خودش یادآوری می‌کرد چقدر تو موقعیت های اجتماعی مثل یه احمق بی دست و پا رفتار میکنه و همه ی کسایی که برای اولین بار باهاش معاشرت می‌کردن تصور اولیه اشون این بود که دیوونه ای چیزیه؛ شاید هم درست فکر می‌کردن.
به محض قطع شدن مکالمه ی دو پسر غریبه چشم هاش رو چرخوند و رصدشون کرد. یکیشون با خداحافظی صمیمانه ایی پاشد رفت و حالا پسر خوش صدا تک و تنها نشسته بود. انسانیت حکم می‌کرد جونگکوک بره و از تنهایی درش بیاره؛ مگه نه؟
ولی همونطور که ازش انتظار می‌رفت، به افکار خودش برگشت و گذاشت پسره بعد مدتی، تو تنهایی که جونگکوک اون روز بهمش نزد، بلند شه و از اون محیط دور شه.

...

:" پس کراش جدید زدی؟" مهم نبود چی رو براش تعریف میکنی، جنی یه راهی برای پشیمون کردنت پیدا میکنه.
:" من فقط گفتم صداش خوب بود..."
:" و چهره‌ اش خاصه."
جونگکوک نمیخواست قانعش کنه، چون تا همونجا هم مطمئن بود تنها قصد جنی سر به سر گذاشتن باهاشه.
واقعا هم همینطوری بود، همینکه دوستش رو کیم تهیونگ کراش زده بود براش کافی بود و احتیاجی به هضم دوتا کراش همزمان از سمت جونگکوک رو نداشت.
:" کاش حداقل ازش میپرسیدی کجا میتونی پیداش کنی." قبل از اینکه رو تخت جونگکوک بشینه گفت و لم داد.
:" مسئول خوابگاه میدونه تو اتاق دوتا پسر باید پیدات کنه؟"
:" از در بندازینم بیرون، از پنجره میام تو."
:" میدونم. " جونگکوک میدونست که جنی هم مثل خودش با هرکسی کنار نمیاد، حتی سری رو هم بخاطر جونگکوک تحمل می‌کرد. به جز جونگکوک فقط با سوبین دوست بود که اونم بر خلاف خودشون، دورش پر از آدم بود. نه جنی و نه جونگکوک، هیچکدوم نمیخواستن باهاش جایی برن و ریسک روبرو شدن با دوجین آدم رو به جون بخرن.
:" بیشتر ازش تعریف کن. چی پوشیده بود؟"
:" الاناست که سر و کله تهیونگ پیدا شه." جونگکوک با لحن خنثی ای گفت و روی صندلی پشت میزش ولو شد.
:" کاری که با من نداری؟"
:" نه." همین جواب کوتاه کافی بود تا جنی زیر ده ثانیه هیچ ردی از خودش بجا نذاره. با تصور اینکه قیافه جنی موقع از نزدیک معاشرت کردن با تهیونگ ممکنه چجوری بشه، خندید و صورتشو روی میز تکیه داد.
هنوز بیشتر از سی ثانیه از رفتنش نگذشته بود که دوتا پیام رو پشت هم به گوشی جونگکوک فرستاد.
- من مطمئنم اون یه قاتله -
- از تک تک کلمات این هیولا شرارت میباره -
قبل از اینکه با خودش هضم کنه چرا باید همچین مسیجی از سمت جنی دریافت کنه در باز شد و تهیونگ وارد اتاق شد.
:" دوستت رو توی راهرو دیدم. خیلی دختر بامزه ایه." تهیونگ به محض ورود به اتاق با لبخند بزرگی گفت و باعث شد جونگکوک موبایلش رو قفل کنه و روی تختش بندازه. :" آره مثل تو." حتی خودش هم نمی‌دونست این حرفش باید فاز تیکه داشته باشه یا حس صادقانه ای رو منتقل کنه. پس فقط کاری که توش خوب بود رو انجام داد و لحنش رو بی حس نگه داشت.
:" صادقانه بصورت خیلی جدی ای ازت می‌ترسه." آخر هم نتونست خودشو کنترل کنه و واقعیتی که ازش خبر داشتن رو اعلام کرد.
:" ما بزور چند کلمه حرف زدیم."
:" میدونم."
جونگکوک نمیخواست چیز بیشتری رو در این مورد کش بده و خدا رو شکر کرد که صدای تق تقی که به در خورد، سکوت رو شکست.
جلوتر از تهیونگی که مشغول جا به جایی وسایلش بود، از جاش بلند شد و در رو باز کرد. انتظار هرکسی رو داشت جز دختر مورد علاقه ی تهیونگ که جونگکوک احساس می‌کرد بهم جوششون دادن.
:" جی.. جیون؟" اخم متفکرش بعد از احتمال درستی اسمی که براش تلاش می‌کرد، باز شد و صاف تر ایستاد.
:" اینو جا گذاشتی." دختره بدون اینکه حتی نگاه طولانی ای به صورتش بندازه، پوشه ی آبی رنگی رو که مشخصا متعلق به پسر بزرگتر بود، سمت تخت جونگکوک پرت کرد و بدون خداحافظی راهشو کج کرد.
:" انگار دوست های من تنها کسایی نیستن که یه نظری دارن..." جونگکوک متعجب در رو بست و سمت تهیونگ چرخید.
:" اون؟ نه اون مدلش همینجوریه."
:" که اینطور..." بدون حرف اضافه ای پوشه ی جا گذاشته ی تهیونگ رو برداشت و دستش داد.
:" شاید من چون دوستت دارم نمیفهمم و تو واقعا عضو یه باند خلافکاری چیزی هستی؟" اگه می‌خواست به صحبت های جنی اشاره ی مستقیم کنه؛ تهیونگ رئیس اون دسته ی خلافکارا بود.
پسر بزرگتر با خنده پوشه اش رو گرفت و پشت میزش برگشت.
- انسان های عجیب - جونگکوک با خودش فکر کرد و تصمیم گرفت به کار های خودش مشغول بشه تا مغزش افکار - باند خلافکار - رو به درصد هنرمند بودن تهیونگ ربط نداده و مجبورش نکرده بره اسم بزرگترین روانی های هنرمند دنیا رو سرچ کنه.

🌰

خودمم. خودمم.

Love y'all ♥️

Weird StarDonde viven las historias. Descúbrelo ahora