جنون خاکستری پارت چهارم

789 115 3
                                    

نفسش رو حبس کرده بود و سعی داشت به اهستگی خودش رو در فرو رفتگی میون کمد و دیوار پنهون کنه که با گیر افتادن دستش میون انگشتهایی با صدای بلندی فریاد کشید.

نگاهش رو به شخصی که حدس میزد جئون جونگکوک باشه داد اما با دیدن مردی که چند دفعه‌ای اون ‌رو دور و اطراف جئون جونگکوک دیده بود و حدس میزد جزئی از بادیگاردها باشه، چشم گرد کرد.

_تو... چرا دستمو گرفتی؟!
با پیچ خوردن مچ دستش میون دست بزرگ و زمخت مرد بادیگارد از درد داد کشید.

_ولم کن عوضی... اخ دستم.

با نزدیک شدن مرد نفسش رو حبس کرد و لب بست.
_میبینم که یه کوچولوی هورنی اینجا داریم.

با شنیدن این جمله که با وقاحت تمام گفته شده بود متوجه پایین تنه‌ی برهنه‌‌اش شد.

با نگرانی و خجالتی که از نگاه هیز و ترسناک مرد درشت اندام بهش دست داد بود سعی کرد کمی از بلوزش رو پایین بکشه.

_چی‌کارم داری لعنتی؟!... دستم شکست ولش کن.

با به دام افتادن هر دو تا دستهاش میون یکی از دستهای مرد و چسبیده شدن بدن مرد به بدنش با ترس تکونی به خودش داد.

_از روز اولی که دور و ور رئیس دیدمت چشمم گرفتت و حالا تو میگی ولت کنم؟!

صدای کریه‌تر از سیمای مرد باعث شد جیمین از ترس به خودش بلرزه. حقیقتا هیچ تصوری از این نداشت که ممکن کسی که وارد اتاق شده یکی از بادیگاردهای جئون باشه و از قضا اون مرد دنبال فرصتی میگشته تا دستمالیش کنه.

با لمس برامدگی زیر قوس کمرش ناله‌ای توی صورت مرد که حالا در چند سانتی صورتش بود، کرد.

خنده‌ی کوتاهی روی صورت مرد نشست. با پخش شدن هرم نفسهای مرد روی صورت جیمین، سرش رو به جهت مخالف کج کرد.

_تو خیلی خوشگلی پسر! خیلی خوشگل اونقدر که دلم میخواد همین الان بکنمت.

با شنیدن این جمله تکونی به بدن و دستهاش داد تا حداقل تلاشی برای فرار از مرد که حالا تمام بدنش رو به بدن جیمین فشار میداد، کرده باشه.

_ولم کن لعنتی... آی... دردم میاد بکش عقب.

لحن گستاخانه و اعتراض‌گونه‌اش با بدن به لرزه افتاده‌اش هیچ تناسبی نداشت.

دستهای هرزه‌ی مرد بدنش رو جستجو میکرد و با هر لمسش کمر پسر بیشتر از قبل خم میشد.

حس میکرد در تمام عمرش اون قدری که از ابتدای اشنایش با جونگکوک تحقیر شده، احساس بیچارگی نکرده.

بی صدا هق میزد و مچ دستهای اسیر شده‌اش در پی تلاش صاحبش برای رهایی به درد افتاده بود.

با نشستن دست مرد روی عضوش بی اختیار شروع به فریاد کشیدن کرد، بلند و بی‌وقفه ... گویی تنها راهی که میتونست اون رو از این منجلاب رهایی بده فریادهای پر دردش بود.

مرد بادیگارد که از بلندی صدای جیمین به تعجب افتاده بود دستش رو عقب کشید و روی دهان پسر گذاشت.

_ببند دهنتو بچه... هیچ غلطی نمیتونی بکنی تا وقتی که کارم باهات تموم نشده.

سرش رو پایین برد و لبهای سرخ پسرک رو به دندون گرفت.

مشتهای ازاد شده‌اش رو روی سینه و سر مرد قد بلند می‌کوبید، نه تنها برای ازاد کردن لبهای بی گناهش از دام هوس مرد، بلکه برای گرفتن اندکی هوا تا بقای خودش رو حفظ کنه.

با باز شدن پر صدای در و ورود چند نفر به داخل اتاق، بالاخره مرد عقب کشید و جیمین با بدنی بی حس شده روی زمین افتاد.

_چه غلطی کردی تو؟!

صدای غرش بلند جونگکوک پرده‌های گوش جیمین رو به لرزه انداخت.

با بلند شدن صدای زد و خورد سرش رو بالا کشید و از پشت لایه‌ی اشکی که دیدش رو تار کرده بود، جونگکوکی رو دید که روی شکم مرد نشسته بود و ضربه‌های پی در پی روی صورتش می‌نشوند.

_اشغال عوضی...داشتی به کی دست درازی میکردی؟! به چیزی که من صاحبشم ... هان؟! چه غلطی داشتی میکردی؟!

پوزخندی روی لبهای جیمین نشست.
"چیزی که من صاحبشم... چیزی... چیزی... "

با پا در میونی دو تن از بادیگاردهایی که عقب‌تر ایستاده بودن بالاخره جونگکوک از روی مرد بلند شد و تازه نگاهش به فرورفتگی دیوار افتاد و جسم مچاله شده‌ی جیمین.

_همتون گمشید بیرون و تو!
انگشت اشاره‌اش رو سمت مردی که از سر و صورتش خون بیرون میریخت گرفت و ادامه داد.

_منتظر باش تا برای کشتنت بهم التماس کنی، ببریدش انبار.

با بیرون رفتن باقی افراد بالاخره پا پیش گذاشت و کنار جیمین زانو زد.

_ببینمت بچه.

دستش رو زیر چونه‌ی جیمین گذاشت و سر پسر رو بالا کشید اما سر پسرک از میون انگشتهاش لغزید و دوباره پایین افتاد.

بی صدا و اشک هق میزد و محض رضای خدا، حتی دل خودش هم برای خودش مچاله شده بود.

شده بود بازیچه دست یه مشت ادم هرزه و هوس‌باز، شده بود عروسک خیمه شب بازی رئیس جئون، بزرگترین مافیای کره و لعنت به مافیا و هر چیزی که بهش مرتبط میشد.

خودش رو از مقابل جونگکوک عقب کشید و بیشتر سرش رو پایین برد. درد پایین تنه‌اش به گوشه‌ای ترین نقطه‌ی مغزش فرستاده شده بود و حالا حس میکرد درد تمام سلولهای بدنش رو خنجر میکشه.

با دیدن شونه های لرزون جیمین دستی به موهاش کشید و سعی کرد هوای بیشتری به خورد ریه‌اش بده.

_بیا اینجا.
لحن صداش نه تنها ملایم تر نشده بود، بلکه قلب شکسته‌ی جیمین رو به طوفان بست.

دستی مقابل صورتش قرار گرفت. جیمین این رو میدونست که اگه لجبازی کنه شرایط رو بدتر میکنه.
دستش رو میون دست جونگکوک گذاشت و با بلند شدن ناگهانی مرد بدنش بالا کشیده شد.

_برو تو حمام و خودتو سروسامون بده.

یقینا مرد دلش به حال بدن داغون پسر سوخته بود که این پیشنهاد رو با دیدن تن لرزونش داد.

سری تکون داده با قدمهای اهسته به سمت حمام راه افتاد و وقتی مطمئن شد جونگکوک دیدی به صورتش نداره بالاخره سد اشکهاش ترک خورد و خیسی روی صورتش نشوند.

لبه‌ی وان نشست و بی تفاوت به سرمایی که از بدنه‌ی سفیدش به تنش وارد میشد دستش رو روی عضو نخوابیده‌اش گذاشت.

با هر بار تلاش نه تنها درد کمتر نمیشد بلکه تمام پایین تنه و زیر دلش رو هم درگیر کرده بود و صدای ناله‌ی جیمین رو بلندتر.

با شنیدن صدای نیمه بلند جیمین در باز مانده‌ی حمام رو هل داد و قدم پیش گذاشت.
میتونست عدم تمرکز رو توی حرکت دستهای جیمین ببینه. مطمئنا با این روش نمیتونست خودش رو از درد خلاص کنه.

_بلند شو.

دستوری گفت و خوب البته راه بهتری برای رام کردن اون پسر چموش سراغ نداشت.

روبه‌روی جونگکوک ایستاد و وقتی مقصد دستهای مرد رو عضو خودش دید قدمی عقب رفت.

_به خدایی که نمیپرستمش اگه تکون بخوری یه بلایی سرت میارم.

لرزش چونه‌اش از دید جونگکوک دور نماند.
قدمی پیش گذاشت و با این کار بدن جیمین بین دیوار و جونگکوک گیر افتاد.

با نشستن دست جونگکوک روی عضوش صدای هق هقش بلندتر شد.

_هیس... اروم باش... به هیچی فکر نکن... فقط به خلاص شدن از این درد فکر کرد.
زمزمه های اروم جونگکوک زیر گوشش تعداد نفس کشیدنهاش رو که تا چند لحظه‌ی پیش سیر صعودی داشت، کم کرد.

سر سبک شده اش رو روی شونه‌ی جونگکوک گذاشت و سعی کرد به چیزی فکر نکنه؛ با ذهن سیاه شده‌ای چشم بست.

با تغییر صدای جیمین و شنیدن صدای ناله‌های از روی لذتش حرکت دستش رو سریعتر کرد و در نهایت با خیس شدن انگشتهاش دست از کار کشید.

سرش رو بلند کرد و با درک موقعیت متوجه افزایش دمای بدنش شد.

_ببخشید!

صدای اروم جیمین درست زیر گوشش، باعث شد لحظه‌ای مکث کنه.

_خوبه خودتم میدونی مقصر...
میون حرف مرد پرید و با صدایی که رو به تحلیل رفتن، میرفت گفت.
_ببخشید به شلوارت گند زدم.

با سرکوب خنده‌ای که لبش رو کش اورده بود بدن بی حال شده‌ی جیمین رو بغل زد از حمام خارج شد.
پسر رو روی تخت گذاشت و با پوشاندن پایین تنه‌ی برهنه اش به سمت حمام رفت تا سامانی به شلوارش بده و در نهایت از اتاق خارج شد.

_هر دو نفرتون دم در اتاق می‌ایستید و اگه خواست از اتاق خارج شه اجازه نمیدید.
با لحن خشکی رو به بادیگاردهاش گفت و برای وارسی مهمونهاش راهی شد.
...
نمیدونست چه مدت گذشته اما هیچ انرژی برای باز کردن پلکهاش نداشت چه برسه به اینکه تنش رو تکون بده.
بالاخره با حس تشنگی زیادی نیم خیز شد و با برخورد همون توپکهای مزاحم به دیواره‌ی حفره‌اش اهی کشید.

_لعنتت بهت جئون، لعنت به اون مغز دیوونه‌ات.

به سختی خودش رو به یخچال کوچک گوشه‌ی اتاق کشوند و بطری ابی رو پیدا کرد.
بی وقفه اب رو نوشید و در حین بلعیدن مایع بی مزه با یاداوری لحظات مزخرفی که توی همین اتاق در طول شب سپری کرده بود، به سرفه افتاد.

_بالاخره بلند شدی؟!

صدای سرد و لحن خشکی که این جمله‌ رو ادا کرده بود جیمین رو به یاد منشیِ جونگکوک انداخت.

خدا رو برای فضای نیمه تاریک اتاق شکر کرد و کورمال کورمال به دنبال شلوارش گشت.

_خوبه که بالاخره تصمیم گرفتی خودتو بپوشونی! زودتر راه بیفت رئیس منتظره.
_هی من ... من فقط ...

مرد بی توجه به زبون به لکنت افتاده‌ی جیمین در رو باز کرد و منتظر ایستاد. شلوارش رو تن زد و دنبال مرد راهی شد.
سکوت پخش شده در عمارت علاوه بر ترسناک بودن، خوشایند بود. پشت دری ایستادن و وقتی مرد منشی گیج بودن نگاه جیمین رو دید لب باز کرد.

_برو تو!
پلکی زد و با سری که از خواب بی‌موقعش هنوز گیج بود داخل شد.
فضای اتاق برخلاف راهروها روشن بود. قدمی پیش گذاشت و با دیدن تن دراز کشیده جونگکوک و ساعدی که چشمهاش رو پوشونده بود سکوت کرده، عقب ایستاد.

_بهت یاد ندادن وقتی میخوای وارد جایی بشی اجازه بگیری؟!

صدای گرفته و بم‌تر شده‌ی مرد جیمین رو به خودش اورد.     
پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد و لب‌هاش رو روی دیگری.

_بیا اینجا.
جلو رفت و سعی کرد نگاه کنجکاوش رو توی اتاق نگردونه.
با اشاره‌ی جونگکوک، پایین پای مرد نشست و نگاهش رو به دستهاش دوخت.

_میدونی سزای ادمی که از دستورات من اطاعت نکنه چیه؟!

جمله‌ی هشدار دهنده‌ی مرد با لحن خسته و نگاه قرمز رنگش هیچ پیوندی نداشت. کمی جلو رفت و دستش رو روی گونه‌ی جیمین گذاشت.

_نمیدونم چرا ولی میخوام بهت اسون بگیرم پارک، لباساتو در بیار.

باز هم همون جمله‌ی منفور که سری اتفاقات بعدش برای یک عمر خودخوری کردن جیمین کافی بود.

پر تعلل از جا برخاست اما طاقت طاق شده‌ی جونگکوک اجازه‌ای به حرکت دستهاش نداد.

در کسری از ثانیه پیراهنش رو از تن خارج کرد و جیمین رو روی تخت انداخت.

_بهت نمیاد ادم خنگی باشی ولی نمیدونم چرا با وجود اینکه قبلا بهت گفتم‌ وقتی برای مسخره بازیات ندارم بازم کم‌کاری میکنی، نکنه دوست داری خوی وحشی‌گریانه ام فقط مختص تو باشه؟!

"خوبه خودتم میدونی وحشی هستی مردک عوضی"

در حالی این جملات رو به خورد پسرک‌ میداد که دست راستش خم شده کنار سر جیمین بود و دست دیگرش روی بدن پسر.

دکمه و زیپ شلوارش به دست جونگکوک باز شد و لحظه‌ای بعد پسر کاملا برهنه روی تخت و زیر تن جونگکوک بود.

_خیلی خسته ام ولی خب فراموش نکردم اون سوراخ تنگت خیلی وقته داره توپکهای کوچولوی من رو پذیرایی میکنه.

شنیدن این جمله برای سرخ کردن صورت جیمین کافی بود.

دستش رو روی گونه‌ی جیمین گذاشت و لب زد.
_تو چند تا چهره داری؟!
پلک بست و بی توجه به جونگکوک، از حرکت دست مرد روی بدنش داغ شد.
_میشه... میشه زنجیرم نکنی؟!

لحن خجالت زده و در عین حال عصبی پسرک باز هم به تعجبش انداخت.

_نمیخواستم این کارو کنم... روی زانوهات شو.

با نشستن انگشتهای سرد جونگکوک روی مقعدش هیسی کشید.

توپکها یکی یکی خارج میشدن و جیمین با حس خالی شدن کامل حفره اش اهی کشید.

_تکون نخور.
گفت و با یک دست زیپ و دکمه‌ی شلوار خودش رو باز کرد و تنها فضایی برای خروج عضوش از شلوار ایجاد کرد.

با حس جسم گرمی روی شکاف باسنش، حرکت کرده میون راه گیر افتاد.

_گفتم که تکون نخور.
با فرو رفتن عضو جونگکوک در حفره‌اش اخی گفت و سرش رو روی دستهاش گذاشت.

_با کاری که سر شب کردی تمام حس و حالم پرید پارک، قرار بود امشب طولانی تر باشه و حالا به لطف تو به همین جا خم میشه.

جملاتش رو با خشونت بدنش هماهنگ کرده بود و با هر ضربه‌ای که به بدن پسرک وارد میکرد تن جیمین رو به جلو میفرستاد.

_قراره بعدا جبرانش کنی پسرم!
هیچ کدوم از جمله‌های جئون رو نمی‌شنید و تمام حواسش پی حس خوشایندی رفته بود که بدنش رو به لرزه می انداخت.
چند لحظه ای به همین منوال گذاشت و جیمین با حس گرمای جاری شده‌ای داخل بدنش، بیشتر تحریک شد.

با افتادن تن لباس پوش جونگکوک روی کمرش اخی گفت.
_من هنوز ...

شرم داشت جمله‌اش رو‌ تموم کنه که با نشستن انگشتهای کشیده‌ی مرد دور عضوش اهی کشید.

با ناله‌های جیمین و قفسه‌ی سینه‌ی پر تحرکش متوجه شد پسر به اوج رسیده.
دستش رو با دستمالی تمیز کرد و از پشت روی تخت افتاد.

خودش رو به گوشه‌ی تخت رسوند تا تن بی پوشش رو لباس بزنه.
با بدنی که هنوز میلرزید کمر صاف کرد و گفت.
_من میتونم... برم؟!

حس میکرد با گفتن این جمله دقیقا مثل هرزه ای شده که بعد از دستمالی بدنش، دستمزدش رو میگیره و خودش رو گم و گور میکنه با این تفاوت که‌ جیمین دستمزدی برای این کار نمی‌گرفت و باید بدون هیچ خودش رو گم و گور میکرد.

_هر غلطی میخوای بکن.

پلک‌ بست و سعی کرد نفس عمیقی بکشه.
قدم قدم عقب رفت و در نهایت با بیشترین سرعت خودش رو از اتاق بیرون انداخت.

تند قدم برمیداشت و بی‌‌دقتیش در راه رفتن باعث شد دو دفعه‌ای زانوهاش زمین رو لمس کنه.

بلند شد و بالاخره تونست در ورود و خروج خونه رو پیدا کنه.
در رو باز کرد و با خروج از عمارت نگاهش به تاریکی مطلقی که تمام باغ رو پر کرده بود افتاد.
صدای پارس سگ اون هم از فاصله‌ای به شدت نزدیک، ترس رو توی دل جیمین انداخت.

نوری که از در باز مونده‌ی خونه بیرون رو روشن کرده بود جیمین رو متوجه میز و صندلی هایی که هنوز سر جای خودشون مونده بود، کرد.

پر تردید قدم پایین گذاشت و پله ها رو طی کرد هنوز چند قدم نرفته بود که با بلند شدن صدای پارس سگ، که با کمی دقت متوجه شد سگ نیست و سگهاست، ترسیده سر جای خودش خشک شد. زیر لب زمزمه کرد.

_دو تا راه داری یا برگردی به همین خراب شده‌ی پشت سرت و شب و اینجا صبح کنی یا اینکه ...

با حس نزدیک شدن توده‌ی سیاهی در مقابل چشمهاش ترسیده جمله‌اش رو خورد و قدم عقب گذاشت.
_ راه دیگه‌ای نداری، گمشو تو.

پر سرعت خودش رو به داخل عمارت انداخت و در رو پشت سر خودش بست.
پلکهاش رو روی هم و دستش رو روی سینه‌اش گذاشت.

_یادم رفت بهت بگم، اینجا فقط شبا سگا رو باز میذارن.
صدای جونگکوک از جا پروندش و وقتی نگاه‌اش به چشمهای سرخوش و پوزخند خشک شده گوشه‌ی لب مرد افتاد بی اختیار گفت.

_عوضی روانی!

ابرویی بالا انداخت و دستهاش رو که گره زده مقابل سینه اش گرفته بود پایین اورد. با سری کج شده و چشمهایی که رو به خشمگین شدن میرفت، نزدیک شد.

_چی گفتی؟!

این سوال بیهوده‌ای بود از اونجایی که صدای جیمین برای به گوش جونگکوک رسیدن حتی از حد معمول هم بلند‌تر بود.

لبش رو به دندون گرفت و در حالی که به پاهاش دستور فرار کردن داده، همچنان‌ سر جا خشک شده بود.

با افتادن سایه‌ی جونگکوک روی تن چسبیده اش به در، نگاهش رو بالا‌ کشید و سعی کرد لبخندی بزنه.
دستش رو روی در گذاشت رو صورت پسر خم‌ شد.

_باید حدس میزدم این اسون گرفتنام چرخ زبونت و روغن کاری میکنه.

نگاهش رو از چشمهای جونگکوک که تازه از نزدیک متوجه دو رنگ شدنش شده بود گرفت و به یقه‌ی لباس مرد داد.

سکوت جیمین و لب به دندون گرفته شده‌اش جونگکوک رو عقب کشید.

_ میتونی بری تو یکی از اتاقا بخوابی ولی تضمین نمیکنم اتفاقی که با اون بادیگارد افتاد دوباره نره روی دور تکرار.
_وایستا.
جیمین رو به تن پشت کرده‌ی جونگکوک گفت.
_من گرسنمه.

با لحن گستاخی گفت و منتظر به جونگکوک چشم دوخت. شاید فکر میکرد جونگکوک باید مسئولیت شکم خالیش رو به عهده بگیره.

چند لحظه‌ای در سکوت پلک زد و وقتی متوجه نشد منظور جیمین از این جمله چیه لب زد.
_خب؟!
دست به کمر چشم در کاسه گردوند و گفت.
_تو با من سکس کردی.

مکث کرده با فکر به محتوی جمله ای که گفته بود، خجالت زده لب گزید.
_و من از سر شب که فقط یکم غذا خوردم دیگه چیزی نخوردم.

دست به جیب فرو کرده به پسرک‌ که با چشمهایی درشت شده پشت سر هم کلمات رو به هم میبافت نگاه میکرد.

_تموم شد؟!
جیمین سری تکون داد.
_واقعا فکر کردی شکم گرسنه‌ی تو برام اهمیتی داره؟!
لبهاش رو کج کرد و بی توجه به جونگکوک تصمیم گرفت خودش دست به کار بشه.

با کمی دقت متوجه اشپزخونه‌ای در ضلع غربی عمارت شد.
هنوز قدمی به سمت اتاق خواب برنداشته بود راهش رو به سمت مسیر رفته‌ی جیمین کج کرد. پشت ستون تکیه زده به سرمای ذاتیش، به پسر چشم دوخت.

دستی به کمر دردناکش کشید و در یخچال رو باز کرد.
با دیدن غذاهای رنگارنگی که روی هم سوار شده بودن لبش رو تر کرد و غذای مورد علاقش رو برداشت.

پشت میز نشسته بود و با بیشترین سرعت فضای خالی دهانش رو از مواد غذایی پر میکرد؛ بی توجه به نگاه کاوشگری که کمی اون طرفتر تمام وجودش رو به نظاره ایستاده بود.

_داری چی کار میکنی؟!
جونگکوک زیر لب گفت و بالاخره چشم از پسر گرفت.
تن خسته‌اش رو به سمت تختش کشوند و چشم بست.
*
با شکمی که حالا سیر شده بود، از جا بلند شد و به سمت راهرو رفت. درهای بسته‌ای که کنار هم قطار شده بودن جیمین رو به یاد جمله‌ی جونگکوک انداخت.

' میتونی بری تو یکی از اتاقا بخوابی ولی تضمین نمیکنم اتفاقی که با اون بادیگارد افتاد دوباره نره روی دور تکرار.'

لرزی به بدنش نشست.‌ سری تکون داد و پرتردید نگاهش رو بین درها گردوند.

شاید بهتر بود گوشه‌ای از خونه که از دیدرس همه خارج بود شب رو صبح میکرد، شاید بهتر بود برای محافظت از جسمش تا صبح بیدار میموند و ...
بالاخره بعد از چند لحظه فکر کردن با ذهنی خسته دستش رو روی دستگیره در گذاشت و با فکر اینکه ' از اینی که هست بدتر نمیشه ' داخل اتاق شد.
.
.
.
نور خورشید از لابه‌لای پرده‌ی نازک اتاق عبور میکرد و خودش رو به پلکهای بسته و خسته‌اش میرسوند.
با شکست در جنگ میون پلکهاش و اشعه‌های سرکش خورشید، بالاخره چشم باز کرد.

گیج خواب نگاهش رو به سقف دوخت که با حس سنگینی روی قفسه‌ی سینه‌اش نگاه از سقف گرفت و به انبوه سیاهی پخش شده روی قفسه سینه‌اش داد.

پلکی زد و بالاخره با به‌ کار گیری حس بویاییش متوجه شد شخصی که در ارامش و با گستاخی میون تختش و روی سینه‌اش به خواب رفته، پارک‌ جیمینِ.

لبش رو تر کرد و دستش که میون راه رسیدن به موهای بلند پسر مونده بود، مشت کرده پایین انداخت.

خودش رو از زیر بدن جیمین کنار کشید و بی سر وصدا به تماشای تن پسر میون ملافه‌های جمع شده نشست.
کلافه از افکار و احساسات عجیبی که با هر بار دیدن پسرک به مغزش حمله میکردن، عقب کشید و به سمت حمام راهی شد.

Gray Madness Where stories live. Discover now