فلش بک
(دو روز قبل)
خیره به پیامی که از جانب منشی لی دریافت کرده بود و محتوای مورد نظرش رو داشت، مشتش رو روی فرمون کوبید.
_اون دونگ ووک عوضی... میدونستم زیر سره اونه.
ماشین رو روشن کرده، با جوشش عصبانیتی در وجودش که هیچ علاقهای برای کنترل کردنش نداشت، به سمت کمپانی کانگ دونگ ووک روند.
وقتی پیام ناشناسی با محتوای تهدید اسیب به جیمین، دریافت کرده بود، اولین کسی که توی لیست مظنونین قرار گرفت، دونگ ووک بود؛ و حالا اطمینان از این موضوع باعث برانگیخته شدن حرص و غضبش شده بود.
پاش رو روی پدال گاز فشرده، چراغ قرمز رو رد کرد.
نگرانی که بابت عدم سلامتی جیمین تحمل کرده بود، حالا جای خودش رو به عصبانیت داده بود.
عصبانیتی که از کش اومدن این بازی از جانب کانگ دونگ ووک نشات میگرفت.
البته که وقتی برای تلافی اسیبی که دونگ ووک به جیمین زده بود، انبار مرکزی مرد رو اتیش زد، به انتظار دیدن تلافی از جانب مرد بود، اما این حملهی مستقیمی که مرد به جیمین کرده بود، جای بخشش نداشت.
بالاخره بعد از چند دقیقه رانندگی سرسام اور ماشین رو مقابل شرکت دونگ ووک پارک کرده، با عجله حرکت کرد.
بی توجه به حرف منشی لی که ازش درخواست کرده بود بدون محافظ سر وقت دونگ ووک نره، لابی رو رد کرده دکمهی آسانسور رو زد.
دست راستش رو به کمر زده، با دست دیگه موهاش رو بالا فرستاد.
حتم داشت که اگه توی اون لحظه گردن دونگ ووک زیر انگشتهاش بود، ثانیه ای بعد جز چند استخوون شکسته چیز دیگه ای باقی نمیموند و برای رسیدن به این خواستهی قلبی باید صبر میکرد.
نفسش رو با حرص تخلیه کرده، با شنیدن صدایی اشنا از پشت سر، به عقب برگشت.
_برای چی اینجایی؟!
نگاهی به سرتاپای شین وو انداخته، پوزخندی زد.
_به تو ربطی نداره...
میتونست از نگاه خشمگین جونگکوک و رگی که روی پیشونی پسر برجسته شده بود، متوجه بدخیمی ماجرایی که پای پسر رو به شرکت پدرش باز کرده بود، بشه.
_بگو اینجا چی کار داری شاید بتونم کمک کنم...
_میخوای توی کشتن پدرت بهم کمک کنی؟!
پوفی زیر لب گفته، سری به تاسف تکون داد.
_جئون جونگکوک تا کی میخوای به این دشمنی کردنت با پدر من ادامه بدی؟! خسته نشدی؟!
بی توجهی نثار شین وو کرده با باز شدن در آسانسور، خواست داخل شه که با نشستن دست شین وو روی بازوش از حرکت ایستاد.
_به من دست نزن.
با حرص و از لای دندون های بهم چفت شدهاش گفت و دست شینوو رو پس زد.
_احمقی چیزی هستی جونگکوک؟! تک و تنها اومدی تو دل دشمنت و حرف از کشتنش میزنی؟!
به سمت شین وو چرخیده، پوزخندی زد.
_الان میخوای بگی نگران منی؟!
با بسته شدن در آسانسور نفس راحتی کشیده، دوباره برای پرت کردن حواس جونگکوک تلاش کرد.
_نگران تو؟! اشتباه نکن، من پسر همون دشمنیم که قصد کشتنشو داری... موضوع جدیدی اتفاق افتاده که این جوری عصبانی شدی؟!
دوباره دکمهی آسانسور رو زده، لعنتی به حضور نابجای شین وو فرستاد.
_برو پی کارت شین وو، فعلا وقت برای چرت و پرتای تو ندارم.
_لعنتی... یه کلمه دهنتو باز کن و بگو پدرم چیکار کرده که تو رو به این درجه از دیوونگی رسونده؟!
به طرف پسر چرخیده، چشمهای گشاد و سرخ شدهاش رو به شین وو داد.
_یعنی میخوای بگی نمیدونی پدرت چه بلایی سر جیمین اورده، یعنی از اتیش سوزی خونهی جیمین بی خبری؟!
با جواب جونگکوک قدمی به عقب رفته، متحیرانه نگاهش رو توی صورت جونگکوک گردوند تا نشونهای از دروغ بودن این خبر پیدا کنه.
_چی داری میگی؟! اتیش زده خونهاش رو؟! الان جیمین کجاست؟! حالش خوبه؟!
پوزخندی به شین وو زده، انگشتهاش رو کنار هم خم کرده، مشت کرد.
_خودت و نزن به حماقت.. یعنی میخوای بگی از انتقام احمقانهی پدرت خبری نداری؟!
سرش رو با تحیر تکون داده، لب گزید.
_من از چیزی خبر نداشتم... فقط بگو حال جیمین خوبه!
_حال جیمین؟! به تو چه ربطی داره؟!
با اخم هایی که روی صورتش خط انداخته بودن، برای گرفتن جواب به شین وو چشم دوخته بود.
کلافه از راه نیومدن های جونگکوک، سرش رو به جهت مخالف گردوند.
دم عمیقی گرفت و لب زد.
_چرا نباید حالش رو بپرسم؟! غیر از اینکه برام مهمه؟!
با حسادتی که از شنیدن این جواب توی رگهاش تزریق شد، قدمی جلو رفته، دستهاش رو بند یقهی شین وو کرد.
_پرسیدم حال جیمین به تو چه ربطی داره؟!
دستهاش رو روی دستهای جونگکوک که لحظه به لحظه قویتر شده، راه نفسش رو میبستن گذاشت.
_ولم کن... احمق.
پوزخندی به صدایی که بریده بریده از گلوی شین وو بیرون میخزید زده، روی صورت پسر خم شد.
_میتونم فشار دستمو بیشتر کنم و به جای پدرت گردن تو رو خورد کنم. میخوای انجامش بدم یا میگی چرا جیمین برات اهمیت داره؟!
بی توجه به لحن عصبی جونگکوک و جنونی که حتی پلک زدنش رو هم تحت تاثیر قرار داده بود، فشاری به قفسهی سینهی جونگکوک اورده با نهایت قدرتی که داشت پسر رو به عقب هول داد.
توقع این حرکت رو از جانب شین وو نداشت و چون توقعی نبود، با قدمهایی که تقریبا از کنترلش خارج شده بودن، عقب عقب رفته، با برخوردش به ستون از حرکت ایستاد.
با حس نشستن دردی عمیق روی کتفش چشم بسته، اخی از بین لبهاش ازاد شد.
_اوه...
زیر لب و با دیدن وضعیت جونگکوک گفت و لب به دهان فرو برد.
_جونگکوک من...
سر بلند کرده با دردی که هر لحظه بیشتر میشد به سمت شینوو حمله کرد.
حملهای که با دفاع شین وو شکست خورده، جونگکوک رو از کردهی خودش پشیمونکرد.
وسط راهرو ایستاده، روی زانوهاش خم شد تا برای گرفتن نفسی که به سختی بالا میاومد، تلاش کنه.
نگاهی به اطراف انداخته با دیدن محافظهایی که به دستور خودش عقب ایستاده بودن، چشم بست.
_خوبی؟!
_خفه شو شین وو.
با صدای خشمگین جونگکوک لب بسته قدمی به عقب رفت.
خشم سراسر وجودش رو به لرز انداخته بود و درد خودنمایی کرده، کلافهترش میکرد.
کمر صاف کرده، سعی در حفظ ظاهر کرد.
_جیمین برای من، مثل برادر کوچکترمه جونگکوک...
لبهای کج شدهی جونگکوک دست شین وو رو بالا کشید.
_صبر کن بذار حرفام تموم شه، تهش تصمیم بگیر که میخوای باور کنی یا نه! جیمین برای من الان و در حال حاضر مثل برادرم میمونه... البته دلیلی که بهش نزدیک شدم، چیزای فرای اینها بود.
اون اوایل با تصور اینکه اون پسر برای تو مهمه، و شاید بتونم با حضورش تو رو برای همکاری با خودمون متقاعد کنم، قدم پیش گذاشتم... من ادم خوبی نیستم ولی جیمین بود، هست... شاید دلیل اصلی که به خاطرش دست از سر جیمین برداشتم همین پاک بودنش بود... وقتی دیدم اون هیچ ربطی به داستان ما نداره سعی کردم اون رو از دایره کسایی که توی دید پدرم هستن خارج کنم ولی نشد... میگی به خودش حمله شده، باید بگم من از هیچ چیزی خبر ندارم. این مورد از دستم در رفته... که اگه خبر داشتم نمیذاشتم کار به اینجا برسه.
سکوت کرده نگاهش رو به جونگکوک دوخت.
_فقط بهم بگو حالش خوبه یا نه؟!
_تو که گفتی دیگه برات اهمیت نداره، چرا حالش رو میپرسی؟!
_من نگفتم برام اهمیتی نداره، گفتم به عنوان یه طعمه دیگه ارزشی پیش من نداره... ولی همچنان شخص مهمی توی زندگیمه... پس حالش برام مهمه.
با حرص دندونهاش رو روی هم کشیده، چشم بست.
این اقرار بدون حاشیه و صادقانهی شین وو بدجوری اعصابش رو تحریک کرده بود.
_خفه شو.
نیشخندی به رنگ حسادت پاچیده شده روی لحن جونگکوک زده دست در جیبهاش سپرد.
_اگه نمیتونی بگی زنگ بزنم بهش؟!
گوشی به دست وارد لیست تماسهاش شده اما با کشیده شدن گوشی از دستش سر بلند کرد.
_حالش خوبه... دیگه حق زنگ زدن بهش رو نداری.
اخمی در هم کشیده، با لحنی تهدید کننده ادامه داد.
_پاتو از زندگیش بکش بیرون کانگ شینوو... هم تو هم اون پدرت.
انگشت اشاره اش رو به سمت پسر گرفته، قدمی نزدیک شد.
_وای به حالت... وای به حالت که اثری از تو و پدرت توی زندگی پارک جیمین ببینم...
گفت و با منطقی که بالاخره تصمیم به فعال شدن گرفته بود، قصد عقب نشینی کرد.
تنها بود و داشت با حماقت و عجله خودش رو به دردسر میانداخت و از طرفی درد کتفش طاقتش رو طاق کرده بود.
قصد انتقام گرفتن داشت و این عقب نشینی نشونهی کوتاه اومدنش نبود، تنها به دنبال فرصتی برای جولان دادن میگشت.
.
.
.
نگاهش رو به در و دیواری که از اخرین دیدارشون ماهها میگذشت گرفته به جونگکوکی داد که خیره به صفحهی نمایشگر مقابلش لب بسته بود.
وقتی بعد از مخالفت جونگکوک برای رفتنش به سرکار پیشنهاد اومدن به کازینو رو همراه با جونگکوک به پسر داده بود، توقع قبول کردنش رو از جانب جونگکوک نداشت؛ اما جونگکوک پذیرفته بود و حالا هر دو در سکوت مقابل هم نشسته بودن... جونگکوک پشت میز و جیمین روی مبل مقابلش!
کلافه پوست لبش رو به دندون گرفت.
وقتی موافقت جونگکوک رو دریافت کرده بود، توقع توجه بیشتری از جانب پسر رو داشت.
از جا بلند شده به ارومی به سمت جونگکوک رفت.
در حالی که توی ذهنش دنبال حرفی برای شروع مکالمه میگشت، با برخورد نوک کفشش به میز، آخ بلندی گفته از حرکت ایستاد.
_چی شد؟! حالت خوبه؟!
سر بلند کرده با دیدن جونگکوکی که نیم خیز شده بهش چشم دوخته بود، اخمی کرد.
_همش تقصیر توئه!
ابرویی بالا انداخته بعد از کمی تعلل گفت.
_دقیقا به چه علتی؟! نباید میز و اونجا میذاشتم؟!
دهانی که رو به کج شدن میرفت از سر ترسی که هنوز هم از جونگکوک داشت، کنترل کرد.
_اره... این چه وضعیه؟! چرا باید میز به این بزرگی و بذاری اینجا؟!
لبخندی به لحن غر مانند جیمین زده از روی صندلی بلند شد و مقابل میز ایستاده تکیهاش رو بهش داد.
دست به سینه سرتاپای جیمین رو به نظاره ایستاد.
_پارک جیمین بگو مشکل اصلی کجاست؟!
دست به کمر زده با لحنی حق به جانب گفت.
_میخوام برم سرکار خودم... اینکه کل روز رو مثل احمقا خیره بشم به در و دیوار اذیتم میکنه!
سرش رو به نشونهی مخالفت تکون داده، لب زد.
_فکر کار کردن توی کمپانی شین وو رو از سرت بیرون کن... بعدشم من که گفتم توی خونه بمون، اونجا سرگرمیای بیشتری هست.
_مگه میخوای سر بچهی دو ساله رو گرم کنی؟!
کلافه از حاضر جوابی های جیمین پرسید.
_سرت با چی گرم میشه؟! بگو امادهاش کنم.
نگاهش رو مستقیم به چشمهای جونگکوک دوخته، بی رودربایستی گفت.
_با تو!
با ابروهایی بالا پریده، تکیهاش رو از میز گرفته مقابل جیمین ایستاد.
لبخندی پر شیطنت روی لبهاش نشسته، گفت.
_با من؟! تا اونجایی که یادم میاد دیشب داشتی ازم فرار میکردی.
شونهای بالا انداخته با حواسی پرت جواب داد.
_از تو فرار نکردم که، از...
با فکر به ادامهی جملهاش لب گزیده، سکوت کرد.
خندهی بلندی رو به صورت بغ کردهی جیمین کرده، دستش رو پشت کمر پسر گذاشت.
با این حرکت جونگکوک از جا تکون خورده، به آغوش پسر کشیده شد.
دستهاش رو روی سینهی جونگکوک گذاشته به سبک و سنگین کردن پرسشی که از ابتدای حضورش در کازینو ذهنش رو درگیر کرده بود، پرداخت.
خیره به مژههای کوتاه و متراکم جیمین لبهاش رو خیسی زبون زد.
_چی میخوای بگی و هی قورتش میدی؟!
_تو تمام کسایی که پاشون و توی این کازینو میذارن میشناسی؟!
با ابروهایی بهم نزدیک شده گفت.
_نه، برای چی میپرسی؟!
کمی خودش رو توی آغوش جونگکوک تکون داده، اهسته لب زد.
_یاد اولین باری که دیدمت افتادم... اون روزی که از دست اون سه تا غول بیابونی بهت پناه اوردم و تو نجاتم دادی!
_خب؟!
_تو اسمم رو میدونستی... چرا؟!
لبخندی به حافطهی قوی پسر زده، دستش رو نوازش گونه روی کمر باریک جیمین حرکت داد.
چند لحظه ای در سکوت جیمین رو نگاه کرد و سپس قدمی به عقب رفت.
دست در جیب فرو کرده، لب باز کرد.
_همین طور که میبینی، با دوربینایی که سراسر سالن هستن، من همه رو میبینم... همون طوری که تو رو دیدم با این تفاوت که اسمت رو پرسیدم و بعد از اون توی ذهنم حک شد.
اب دهانش رو قورت داده، برای حس و حالی که بینشون نشسته بود مضطرب شد. برای حسی که بهش میگفت قراره از جونگکوک اعترافی بشنوه.
_چرا اسممو پرسیدی؟!
با دستهایی که هنوز در جیب بودن، مجددا تکیهاش رو به لبهی میز داد.
_چون زیبا بودی، فريبنده، اغواگر... خودت حواست نبود اما تک تک کارات برای گیرا بودن به کمکت میاومدن... تمام مدتی که با دوستت توی سالن بودید، نمیتونستم چشم از تلویزیون بگیرم... خب حالا به جوابی که میخواستی رسیدی؟!
با لبخندی که گوشهی لبهاش رو بالا میکشید، چشمهای خندونش رو به جونگکوک داد.
دستهاش رو پشت کمرش بهم پیوند داده، به سمت جونگکوک رفت.
مقابل پسر از حرکت ایستاده، نگاهش رو به لبهای جونگکوک دوخت.
_جونگکوک.
پلکی زده، با سنگینی نگاه جیمین روی لبهاش لبخندی زد.
_میخواییش؟!
در حالی که لبهاش رو مرتبا زیر دندونهاش به رفت و امد انداخته بود بالاخره چشم از لبهای جونگکوک گرفته، به چشمهاش داد.
_اره...
گفت و کمی نزدیک شده دستهاش رو روی شونهی پسر گذاشت و بالافاصله لبهاشون رو بهم رسوند.
خوشحال بابت شنیدن این جملات از جونگکوک، لبهای پسر رو مزه میکرد و لذت میبرد.
زبونش رو روی نرمی لبهای جونگکوک کشیده، با رخته کردن حس ارامش توی روحش، دم عمیقی از ریه های جونگکوک گرفت.
دستهاش رو پشت گردن جونگکوک حلقه کرده، بدنهاشون رو بهم نزدیک کرد، اما با پررنگ شدن فکری در ذهنش چشم باز کرده از جونگکوک جدا شد.
هنوز درگیر شوک خیسی و گرمای لبهای جیمین روی لبهاش بود که با جدا شدن پسر چشم باز کرد.
_چی شد؟!
_یعنی با نقشهی قبلی منو پیش خودت نگه داشتی؟!
لحن شکاک و متحیر جیمین، دلیلی شد برای تخلیهی سنگین نفسش.
_تو نمیتونی بشینی جلوی یه شراب چند صد ساله و فکر خوردنش به مغزت نرسه... اگه بگم نه دروغ گفتم...
وقتی دیدمت دنبال یه فرصت بودم و بی پولی تو این فرصت رو جور کرد تا از نزدیک ببینمت. وقتی سر از ماشینم در اوردی و ازم کمک خواستی... وقتی دیدم برای رها شدن از بار بدهی که داشتی هیچ گریزی نیست، اون پیشنهاد رو دادم.
خیره به تکون خوردنهای لب جونگکوک، دم عمیقی کشید.
غمگین بود و این حس دلیلی جز فرصتی که با نگفتنهای جونگکوک از دست داده بودن، نداشت. نگفتن این حرفها و رها کردن جیمین توی تفکرات اشتباهاش... تفکراتی که به نفرتش نسبت به جونگکوک دامن میزد.
_ناراحتم.
دست بلند کرده، موهای ریخته شده روی پیشونی جیمین رو به عقب فرستاد.
با بازگشت گستاخانه و سریع تار موهای پسر لبخندی زده، پرسید.
_چرا ناراحت؟!
_چون تمام این مدت ازت بیزار بودم و این لب بستنای تو، به نفرتم دامن میزد...
_حالا که میدونی چی؟!
_حالا... حالا دیگه دلیلی برای نفرت وجود نداره.
هومی زیر لب گفت و سر خم کرده بوسهی سبکی روی لبهای جیمین نشوند.
_خوبه... خوبه که این و میشنوم. به منشی لی میگم ببرتت خونه، خوب نیست خیلی از بدنت کار بکشی. استراحت کن تا برگردم.
لبخندی به حواس جمع جونگکوک زده، سری تکون داد.
_زود برگرد، چون در غیر این صورت نمیتونم خودمو کنترل کنم تا دست از پا خطا نکنم.
پوزخندی به لحن جیمین زده، با ارامش پلک روی هم گذاشت.
_سرکشی کردن اصلا کار درستی نیست جیمین شی.
_تو نمیتونی دیگه تهدیدم کنی جونگکوک شی.
_چرا نمیتونم؟!
شونهای بالا انداخته، از جونگکوک فاصله گرفت.
_چون من ازت نمیترسم.
خیره به عقب عقب رفتن جیمین، لب زد.
_میدونم نمیترسی... خودم خواستم که دیگه ازم نترسی. من فقط میگم نگران سلامتیت باش... نگران کمرت یا...
_هی تو!
با بلند شدن صدای معترض جیمین خندهای سر داده، به پشت میزش برگشت.
_برو خونه... به سرآشپز سپردم غذای مقوی برات بپزه.
_جونگکوک.
با صدای بلندی پسر رو صدا زده، چشمهایی رو که از شدت عصبانیت، باریک شده بود به پسر دوخت.
_جان؟!
_کلید در اتاقم پشت دره دیگه نه؟!
نیشخندی به تلاش جیمین برای مقاومت کردن زده، ابروی بالا انداخت.
_کلید؟! در اتاق تو اصلا قفلی نداره عزیزم.
در حالی که با خشمی ساختگی عقب گرد میکرد، برای بازی که جونگکوک به راه انداخته بود، در دل خندهای سر داد.
_پس اتاقامون عوض جونگکوک شی... روز خوبی داشته باشی.
گفت و بی توجه به جونگکوک اتاق رو ترک کرد.
خیره به در نیمه باز اتاق، لبخند محوی روی لبهاش نشست.
_باید زودتر از اینا تو رو برای خودم میکردم جیمین.
YOU ARE READING
Gray Madness
Mystery / Thriller⛓🩸جنون خاکستری ⛓🩸 ✵نویسنده : سرندیپیتی ✵ژانر : مافیا، هارش، اسمات، رومنس، انگست ✵کاپل : کوکمین ✵وضعیت آپ : اتمام یافته. ⛓🩸تکهای از داستان: _واقعا فکر کردی میتونی از دست من در بری؟! _چی؟ بدون داشتن ایدهای درباره اینکه چرا باید شخص غریبهای چن...