با دیدن تنها قایمی که به اسکله بسته شده بود و افراد سیاه پوشی که به ترتیب کنار هم ایستاده بودن، جلو رفت.
_رئیس فرمودن شما رو تا کشتی همراهی کنیم.
بی توجهی کرده، برای ورود به قایق اقدام کرد اما با جلو اومدن یکی از افراد متوقف شد.
_باید بازرسی بدنی بشید جناب جئون.
بی حرکت و بی تفاوت ایستاد تا مرد بازرسی رو انجام داده، کنار بکشه.
کمی بعد قایق با سرعت به راه افتاده، جونگکوک رو در معرض باد سردی که با تاریک شدن هوا بیشتر خودش رو نشون داده بود، قرار میداد.
دستهای مشت شدهاش رو روی پاهاش نگه داشته، نفسهای عمیقی میکشید.
میدونست نجات دادن جون پسرک، قرار نیست به راحتی پیش بره اما این دونستن لحظهای متزلزل و نگرانش نکرده بود.
با توقف قایق کنار کشتی تفریحی که بی حرکت میونهی اب ایستاده بود، از جا برخاست.
با کمی تلاش پشت سر افراد دونگ ووک از نردبون طناب مانند بالا رفت.
با رسیدن به سطح عرشه نفس عمیقی کشید.
بدون جلب توجه چشم باریک کرده، سعی در پردازش محیط کرد.
با دیدن محیط ساکت و اروم عرشه، ابرویی بالا انداخت.
_از این طرف.
با اشارهی دست مرد، جلو رفته باریکی راهروی کوتاهی رو پشت سر گذاشت و وارد راهروی تاریکتری شد.
قدمهای محکم و بی تردیدی برداشته، برای رسیدن به جیمین و اطمینان حاصل کردن از سلامتی پسر، عجله داشت.
با ورود به قسمت پشتی عرشه، چشم گردونده متوجه ی حضور افرادی در گوشهی سمت راستی عرشه شد.
وقتی جسم منفور دونگ ووک رو تشخیص داد، به سمت مرد راهی شد.
_اوه... جئون جونگکوک، بالاخره رسیدی؟!
چشم غرهای به مرد میانسال رفته، با صدایی که سعی داشت حسی رو منتقل نکنه گفت.
_مثل اینکه خیلی مشتاق دیدارم بودی پیرمرد!
تیکهی کلام جونگکوک رو پوزخند زنان پاسخ داده، لب زد.
_زبونت رو کوتاه که حوصلهی حرفای احمقانهات رو ندارم.
با اشارهای به محافظینش، جلوتر اومدن جونگکوک رو خواستار شد.
بی توجه به محافظی که قصد داشت به سمت دونگ ووک راهنماییش کنه، چشم باریک کرده قدم پیش گذاشت.
_جیمین کجاست؟!
سیگاری اتش زده با نیشخندی که گوشهی لبش خودنمایی میکرد پاسخ داد.
_خیلی زود رفتی سراغ معشوقهی زیبات... دلتنگشی؟! دلتنگ بدن هرزهاش؟
نفسش رو از لابهلای دندونهای به هم چفت شدهاش بیرون داده، لب زد.
_دهن کثیفت رو ببند لعنتی...
خواست به سمت مرد میانسال حمله کنه اما قبل از اقدام بدنش بین دستهای محافظین گیر افتاد.
_احمق ترسو... بگو ولم کنن تا بهت بفهمونم سزای بی احترامی به جیمین چیه...
صدای خندهی دونگ ووک بلند شده، قاب نفرت انگیزی رو مقابل چشمهای جونگکوک به تصویر میکشید.
_جونگکوکا... تو واقعا احمقی. بین دستای من داری تقلا میکنی و هنوزم غرورت پا برجاست.
خندهاش رو پایان داده، سیگار رو خاموش کرد.
با قدمهایی که نهایت ارامشش رو نشون میداد، مقابل جونگکوک ایستاد.
دست بلند کرده، فک پسر رو بین انگشتهاش گرفت.
_غرور توی چشمات... تو خیلی شبیه مادرتی.
متعجب از جملهای که مرد به یکباره گفته بود، فکش رو ازاد کرد.
_و بی نهایت شبیه پدرت و همین میتونه برای نفرت داشتن ازت کفایت کنه.
گفت و بی توجه به چهرهی گیج شدهی جونگکوک قدم عقب گذاشت.
_همیشه فکر میکردم اگه کاری کنم توی زندگیتون ارامش نداشته باشید، خودم ارامشی که از دست دادم و به دست میارم...
نگاه از جونگکوک گرفته به ابهایی که دورشون رو احاطه کرده بود، داد.
_ولی اگه همین الان تورم مثل پدرت بکشم، قرار نیست ارامش سمتم بیاد. میدونی چرا؟!
در حال حلاجی جملهی دونگ ووک، باز شدن فکش رو حس کرد.
تمام این سالها از محکوم بودن دونگ ووک به مرگ پدرش اطمینان داشت اما وقاحت مرد برای اعتراف به این قتل، بیش از اندازه بود.
_میدونم که میدونی من پدرت رو کشتم... این دیگه چه قیافهایه که به خودت گرفتی؟!
خشم جوونه زده میون رگ و پی تن بی قرارش، خودش رو از برای لحظهای از چنگال محافظها خارج کرده، اما به سرعت احاطه شد.
دونگ ووک که عقب ایستاده خشم رفتار جونگکوک رو دید میزد، با تلاش پسر برای رهایی به خنده افتاد.
_پدرت هم قبل از مرگش همین رفتار رو داشت... اوه جونگکوکا، این الگو برداری از پدرت واقعا تحسین برانگیزه.
_خفه شو... خفه شو لعنتی... پست فطرت، دهنت و ببند.
صورت سرخ شده و چشمهایی که از شدت حرص و عصبانیت چیزی با بیرون زدن از کاسه فاصله نداشت، تصویر عجیبی از جونگکوک به وجود می اورد.
_ولم کنید لعنتیا... ولم کنید تا این پست فطرت و به اتیش بکشم.
فریاد میزد و قصدی جز رهایی از دست محافظ ها نداشت اما قدرت بدنیش در مقایسه با سه تا از محافظین درشت هیکل دونگ ووک ناچیز بود.
_اروم بگیر... تو حتی کل داستانو نمیدونی و این طوری رم کردی...
_کل داستان؟! دونگ ووک، تو خیلی وقیح تر از اونی هستی که حتی توی باور می گنجه.
پوزخندی به جونگکوک زد و مقابل پسر ایستاد.
دستش رو بند یقهی لباس نامرتبش کرده، با طمأنینه لب زد.
_نه وقیح تر از پدر تو!
_چی داری میگی؟! چه جوری میتونی انقدر کثیف باشی لعنتی؟!
_کثیف؟! اشتباه نکن جونگکوک کسی که به معنی واقعی کلمه کثیف بود پدر توئه... کسی که یه دفعه توی زندگیم پیداش شد، معشوقهام رو ازم دزدید، باهاش ازدواج کرد و حتی بچه دار شد...
مکث کرده، نگاهش سردش رو به چشمهای جونگکوک دوخت.
_پدرت دوست چندیدن و چند سالهی من بود، کسی که بیشتر از هر کسی بهش اطمینان داشتم، شخصی که بیشتر از هر کس دیگه ای از علاقهام به سونها میدونست...
با شنیدن اسم مادرش و حقایقی که تمام این سالها ازش بی خبر بود، لب گزیده به مرد نگاه میکرد.
_وقتی خبر نامزد کردن پدرت با سونها رو شنیدم به معنی واقعی کلمه فرو ریختم... خیانت دیدم، از کسی که دوسش داشتم، از رفیقم... و هیچ کدوم اینا براشون اهمیتی نداشت.
اهمیتی نداشت که من همزمان هم رفیقم و از دست دادم و هم کسی که عاشقش بودم... و من در برابر وقاحتشون، هیچ چیزی برای ارائه نداشتم. با عمهات ازدواج کردم، فقط برای اینکه سونها رو مقابل چشم داشته باشم... من سالها درد و تحمل کردم... به همین راحتی فراموش شدم، از ذهن سونها رفتم... مادرت به من تعهد نداشت ولی از علاقهی من به خودش خبر داشت... پدرت به رفاقتمون تعهد داشت و باز هم نادیده اش گرفت...
به این جای حرفهاش که رسید، نفرت و خشم سرازیر شده، چشمهای مرد رو به حال عجیبی انداخت.
با اشارهی دست محافظها رو از جونگکوک جدا کرده دوباره مقابل پسر ایستاد.
_حرف از وقاحت زدی و اینا رو شنیدی... گفتنش برای من سودی نداشت ولی تو با واقعیت پدرت روبهرو شدی...
حالا میتونی بهم حق بدی که از تک تکتون، مادرت... پدرت، خواهرت و تو بیزار باشم... بهم حق بدی که همهی این کارا توی این سالا...
با برخورد مشت محکم جونگکوک به فکش لب بسته، صورتش به سمت مخالف پرتاب شد.
دوباره گیر افتادن بین حصار دستهای محافظین رو حس کرده، اب دهانش رو روی زمین انداخت.
خشم داشت و نگران بود... شنیدن این حرفها حتی اگه دروغ بود، باز هم عصبانیش می کرد و نگران بود، چون هنوز خبری از جیمین نداشت.
_تو یه ادم رو کشتی... پدر منو کشتی و ایستادی مقابل من و ازم میخوای بهت حق بدم؟! اونوقت حرف از وقاحت میزنی؟
گوشهی لبش رو از باریکهی خون پاک کرده، نیشخندی زد.
_گستاخی و این راهی برام باقی نمیذاره... وقتی پدرت رو کشتم، قبل از مرگش تنها این جمله رو از من شنید که قرار نیست بچههاش زندگی ارومی داشته باشن... قصد کشتنت رو ندارم همون طور که خواهرت رو نکشتم... ولی این به این معنی نیست که قراره به راحتی از این موضوع بگذرم... قرار نیست از جون کسی که دوسش داری بگذرم.
با اشاره دستور اوردن جیمین رو داده، چشمهای جونگکوک رو رنگ ترس زد.
_تو دوسش داری... و من قرار ازت بگیرمش... همون طور که من سونها رو دوست داشتم و پدرت اونو ازم گرفت.
_لعنتی... لعنتی... دست بردار از این همه نفرت و خشمت... فقط بذار جیمین بره. بذار با همدیگه صحبت کنیم. اون هیچ ربطی به این ماجرا نداره.
گفت و وقتی بی توجهی دونگ ووک رو دید، صداش رو بالاتر برد. میون داد و فریادی که به راه انداخته بود با دیدن صورت رنگ پریدهی جیمین لب بسته، سرتاپای پسر رو به نظاره نشست.
با ندیدن ردی از زخم و اسیب روی تن پسر نفس راحتی کشیده، نگاهش رو بالا اورد.
چشمهای اشک الود جیمین که روی بدن محاصره شدنش میچرخید، لبخند محوی روی لبهاش نشوند.
جیمین که تمام مدت نگاه ترسیدهاش رو از جونگکوک جدا نمیکرد با پرت شدنش به سمت لبهی عرشه هینی کشید.
_دست بردار دونگ ووک... جیمین و ولش کن، بذار بره...
سرش رو به نفی تکون داده، به سمت پسر رفت.
موهای پشت سر جیمین رو به دست گرفته، کشید.
آخی که از بین لبهای جیمین ازاد شد برای بیشتر تحریک کردن عصبانیت جونگکوک کفایت میکرد.
دوباره خواست خودش رو از دست محافظ ها ازاد کنه که تنها بیشتر کشیده شدنش رو حاصل دید.
_تو برای جونگکوک بودن زیادی حیفی پسر... میخوام کارتو راحت کنم.
بازوی جیمین رو گرفته، بدن پسر رو به لبهی حصار عرشه چسبوند.
با دیدن چهرهی ترسیدهی جیمین و نگاه اشک الودش، دوباره تقلا کرده، غرید.
_دستتو بکش کنار عوضی... کانگ دونگ ووک، حق نداری بهش دست بزنی... بکش عقب.
پوزخندی به جونگکوک زده، از محافظ هاش خواست تا دست و پای جیمین رو با طنابی ببندن.
تمام مدت با ترسی که درونش رخنه کرده بود، در تلاش بود تا اجازهی به بند کشیده شدن دست و پاهاش رو نده اما در نهایت، محافظ قوی هیکل پیروز شد.
جونگکوک که به نظارهی تن لرزون جیمین ایستاده بود، با دیدن دستهای پسر که با بی رحمی زیر طناب کلفت مخفی میشدن، شروع به فریاد کشیدن کرد.
_گمشید عقب کثافتا... بهش دست نزنید... دونگ ووک... داری با دست خودت خودت رو میکشی. عوضی اشغال با توام.
مرد که انگار هیچ صدایی جز صدای ناله و گریه کردنهای جیمین و هیچ تصویری جز صورت ترسیدهی پسر رو در نظر نداشت با تهدید جونگکوک سر برگردوند.
_تو یه احمقی جونگکوک و هیج وقت نمیخوای بهش یقین بیاری... تو و معشوقهات اینجا و پیش من زندانی هستید و تو هنوز فکر میکنی میتونی دستور بدی... تهدید کنی.
رو به دو محافظی که عقب تر ایستاده بودن کرده، گفت.
_بندازینش توی اب.
با شنیدن دستور دونگ ووک و نزدیکی محافظهای قد بلند از ترس به حصار عرشه چسبید و این حرکت از چشم جونگکوک دور نموند.
با بلند شدن فریاد جونگکوک و حرفهایی با محتوای ازاد سازی جیمین دونگ ووک عقب کشیده به نظاره هر دو ایستاد.
محافظ با بی رحمی جیمین رو از حصار جدا کرده، بی توجه به فریادهای بلند جونگکوک پسر رو درون اب پرتاب کرد.
پرتاب جیمین به درون آب مصادف شد با شنیدن صدای شلیک.
همه با شنیدن صدای شلیک از حرکت ایستاده بودن اما جونگکوک با فکر به جیمین که با دستها و پاهایی بسته شده به درون اب پرت شده بود، به خود اومد.
با سرعتی که از ترسش نشات میگرفت، ضربههای پی در پی رو روی نقاط حساس بدن محافظ ها کاشته، توجه دونگ ووک رو جلب کرد.
_چی کار میکنید احمقا؟!
حرص و عصبانیت قدرت بدنیش رو بیشتر کرده و این دلیلی بود برای از پا انداختن محافظها به سریع ترین حالت ممکن.
با از پا در اومدن محافظها، با سرعت به سمت حصار رفته نگاهش رو به درون اب دوخت.
_تکون نخور.
با شنیدن صدای دونگ ووک از پشت سر به عقب برگشت.
سر تفنگ دقیقا وسط پیشونیش رو نشونه گرفته بود و این خبر خوبی نبود.
_تکون بخوری شلیک میکنم.
_هر غلطی که میخوای بکن.
گفت و بی توجهی نثار مرد کرده، خواست برای پریدن درون اب اقدام کنه که خیس شدن پهلوی راستش رو حس کرد.
خونی که با شدت بیرون میریخت، دردی که با سوزش همراه شده، جونگکوک رو متوجه تیر خوردنش کرد.
نیم نگاهی به دونگ ووک انداخته، با اخرین انرژی که داشت خودش رو از حصار بالا کشیده، کمی بعد بین موج های دریا فرو رفت.
تاریکی شب دلیل موجهی برای پیدا نکردن جیمین شده، جونگکوک رو کلافه کرده بود.
خون زیادی درحال خروج از پهلوی زخم شدهاش بود و درد بی نفسی حالش رو بدتر میکرد.
توی اب پایین و پایین تر میرفت و به دنبال ردی از حضور جیمین میگشت.
در حالی که چند لحظه ای از دست و پا زدنش درون اب میگذشت با تصور اینکه هیچ راهی برای پیدا کردن جیمین نداره ابرو در همکشیده حجم زیادی اب به درون دهانش رفت.
قطع امید کرده از پیدا کردن جیمین، با نور ناگهانی که قسمتی از اب رو پوشش داده، برای پیدا کردن جیمین کفایت میکرد شناکنان به جلو رفت و کمی بعد با دیدن جیمین، لبخند به لب پسر رو به آغوش کشید.
پهلوی تیره خورده و نفسی که به زور بالا میاومد قدرتش رو کم و این حرکتش رو کند کرده بود.
بالاخره بعد از کمی تلاش به سطح اب رسیده، جیمین رو بین بازوهاش تکون داد.
_جیمینا.
پسرک رو صدا زده به انتظار برای واکنش دادن مونده بود که با صدایی شبیه صدای شینوو، سر برگردونده قایق بزرگی رو در نزدیکی خودشون دید.
نفس راحتی کشیده، جیمین رو بیشتر به خودش چسبوند و به سختی به سمت قایق شنا کرد.
.
.
.
تن سنگین شده اش رو تکون داده، نگاهش رو به سرمی که به ارومی وارد بدنش میشد داد.
نمیدونست چند ساعت از بیهوش شدنش میگذره اما اخرین تصاویری که توی ذهنش مرور میشد، پرت شدنش توی اب و بعد از اون سیاهی مطلق بود.
نفس عمیقی کشیده، لباس گشاد و ابی رنگ بیمارستان رو روی تنش مرتب کرد و سرم رو از دست خارج کرده، از اتاقش بیرون رفت.
بی توجه به خونی که از محل خروج سوزن سرم از دستش جاری بود، با دیدن حضور نزدیک شدهی منشی لی لب زد.
_باید جونگکوک رو ببینم.
سری تکون داده، اشارهای به اتاق کناری کرد.
تشکر کرده، تقهای به در زد و بالافاصله داخل شد.
با دیدن جسم خوابیدهی جونگکوک و پرستاری که کنار دستش روی صندلی نشسته به کیسهی خونی که محتویاتش به ارومی وارد بدن پسر میشد، نگاه دوخته بود از حرکت ایستاد.
_میتونید بیایید داخل، کار من تقریبا تموم شده...
تشکر کرده، گوشهای ایستاد تا کار پرستار تموم بشه.
با خروج زن و بسته شدن در اتاق خصوصی، قدم قدم به جونگکوک نزدیک شد.
_جونگکوکا!
پسر رو صدا کرد و وقتی هیچ واکنشی ندید، بغضی که از لحظهی به هوش اومدنش همراهش شده بود رو ازاد کرد.
هقی زده به سمت تخت رفت و پایین پای جونگکوک نشست.
_جونگکوک... جونگکوکی.
گفت و با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد.
_نمیخوای جوابمو بدی؟!
_چرا قصدشو دارم... اگه بهم فرصت بدی.
با شنیدن صدای جونگکوک و دیدن لبخند کوچکی که کنار لبش خشک شده بود، خودش رو حرکت داده، کنار تخت پسر ایستاد.
_خوبی؟
تکون خورده با دردی که بدنش رو پر کرد، اخمی روی پیشونیش نشست.
_تکون نخور... لعنتی، بهم گفتن تیر خوردی... به خاطر من.
مجددا رفتار گستاخانهی بغضش رو دریافت کرده، به گریه افتاد.
_جیمینا... برای چی داری گریه میکنی؟
سوال جونگکوک رو بی جواب گذاشته، صورتش رو به سمت دیگری گرفت.
_بیا اینجا...
نچی زیر لب گفت و در تلاش برای فرو بردن بغضش نفس عمیقی کشید.
_عزیز من... چرا لجبازی میکنی وقتی میدونی فقط من میتونم ارومت کنم؟
زیر چشمی نگاهی به پسر انداخته، لبخندی به گرمای حضور جونگکوک زد.
به جونگکوک نزدیک شده، گوشهی لباس پسر رو به دست گرفت.
تجربهی ترس از دست دادن جونگکوک، استرسی که بابت اتفاقات روی عرشه کشیده بود، سقوطش به درون اب و دست و پاهای بستهای که حرکاتش رو محدود کرده بودن، جیمین رو بیشتر از هر زمان دیگهی حساس کرده بود.
_من حالم خوبه... باشه؟
_اوهوم.
_پس اون طوری بغ نکن... ببینم تو خوبی؟
سر تکون داده، زیر لب گفت.
_خوبم...
_اون عوضی که... بهت اسیبی نرسوند؟
مکثی کرد و با حرص ادامه داد.
_لعنتی کاش می تونستم خودم بکشمش اما همین که می دونم جنازه اش و تحویلم دادن برام بسه...
از شنیدن خبر مرگ کانگ دونگ ووک متاثر بود اما فعلا وقتی برای فکر کردن به پیرمرد نداشت.
نگاه بالا کشید و به جونگکوک داد.
_اونجا هیچ فرقی با جاهای دیگه نداشت، تنها تفاوتش عدم وجود تو بود...
لبخندی به حرف جیمین زده، لبهای خشکشدهاش رو روی هم کشید.
_هوم... میدونم تو بیشتر از اونی که نشون می دی به من وابسته شدی...
شوخی کرده به انتظار حرفی از جانب جیمین شد اما وقتی صورت بی حالت جیمین رو از نگاه گذروند، لبخندش رو جمع کرد.
_جیمینا...
_بله؟!
_گفتنش سخته اما بالاخره باید بگم...
چند باری پلک زد تا تاری نگاهش رفع بشه.
_باید بدونی که هیچ اجباری برای موندن توی عمارت نداری... تو تا همین جاش هم به واسطهی زورگویی های من بیش از اندازهی خودت تحمل کردی... اسیب دیدی و اینا حتی با پول هم قابل جبران نیست... پس فقط میتونم بگم...
سر بلند کرده، نگاه غمگینش رو به جیمین داد.
باید میگفت، حتی تا اون لحظه هم بیش از اندازه تعلل کرده بود.
_میتونی بری... یعنی اگه بخوای بری، نباشی، نخوای، من جلوت رو نمیگیرم... بهت حق میدم که بخوای از این وضع فرار کنی. بهت حق میدم که دیگه تحمل این شرایط رو نداشته باشی... پس!
لبهاش رو روی هم فشرده نگاه از جیمین کند.
خیره به نیمرخ رنگ پریدهی جونگکوک، لباس پسر رو بیشتر از قبل بین انگشتهاش فشرد.
سکوت چند دقیقهای که بینشون افتاده بود، جونگکوک رو از گفتن این جملات که تنها از سر منطق و انصاف به زبون اورده شده بود, پشیمون میکرد و حالا این فریاد غیر منتظرهی جیمین، پسر رو به خود اورد.
_توی عوضی...
با دیدن چشمهای باریک شدهی جیمین و صورت اخم نشینش، ابرویی بالا انداخت.
_خیلی عوضی... و میدونی چرا؟! چون حالا که تمام روح من، جسم من بند وجودت شده داری این پیشنهاد رو میدی...
سکوتش رو حفظ کرده، در ارامش به جیمین چشم دوخت.
چرخی به دور خود زده، دستی به موهاش کشید.
_تو یه عوضی خودخواهی... که فقط بلده آدما رو مثل مهره های شطرنج تکون بده.
خندهی بلند و هیستریکی کرده، با دیدن لبخند جونگکوک عصبانیش به نقطهی جوش رسید.
_داری میخندی؟! کل زندگی من بین دستات گرفتی و داری بهم میخندی؟!
دستش رو بالا آورده، لب زد.
_بیا بغلم.
چند باری پشت سر هم پلک زده، چشم غرهای به پسر رفت.
_اون طوری نکن چشمات و... بیا بغلم، جایی که باید باشی.
شنیدن همین جمله کفایت میکرد. عصبانیت رو به گوشهای پرت کرده، به سمت جونگکوک پرواز کرد.
خودش رو بین بازوهای پسر محبوس کرد و دم عمیقی گرفت.
حالا میتونست بگه تک تک اتفاقاتی که افتاده بود به دریافت چنین آغوش حمایتگری میارزید.
بینیش رو توی موهای جیمین فرو کرده، زیر لب گفت.
_جات همینجاست... تا آخر دنیا...
لبخندی به حرف جونگکوک زده، تن از تن اسیب دیدهاش جدا کرد.
_جونگکوک.
دست بلند کرده، موهای جیمین رو به نوازش گرفت.
_جان؟!
_من تو رو انتخاب کردم، همون شبی که دلم برای چشمهای دو رنگت لرزید، تو رو انتخاب کردم.
میگی میتونم برم؟! ولی من قصد ندارم ازت دست بکشم... تا زمانی که بفهمم دیگه چیزی برای نگه داشتن وجود نداره... ولی الان فقط عشق توی چشمهاته، حتی اگه روی زبونت هم نباشه،
چیزی که دارم میبینم عشقه جونگکوکی...
پس از طرف تو به خودم میگم که "دوستت دارم جیمین "
در سکوت به حرفهای جیمین گوش سپرده بود که با شنیدن جملهی اخر پسر، لبخندی زده زمزمه کرد.
_بیا جلوتر.
بی خبر از هر جایی، سر پیش برده گوشش رو به دهان جونگکوک نزدیک کرد.
_از طرف من به خودت بگو، کاش زودتر پیدات میکردم، زودتر با ادمی مثل تو توی این زندگی سراسر سیاهی و نفرت روبهرو میشدم، به خودت بگو... خوب شد اومدی توی زندگی جئون جونگکوک... دوستت دارم جیمینا!
با اتمام حرفهای جونگکوک سر عقب برده، قلبش رو به نرمال کار کردن دعوت کرد.
بالاخره به چیزی که میخواست رسیده بود، گرفتن اعتراف از جئون جونگکوک و این درست انتهای خواستههاش بود.
_جونگکوک.
_جانم؟
_تو... توی لعنتی.
لرزش لبهاش رو بی توجهی کرده، دوباره به آغوش پسر برگشت.
دست در میون تار موهای جیمین کرد.
_من چی؟!
_هیچی... بیا فقط همین جا بمونیم... توی بغل هم دیگه و این طوری هیچ کدوممون هیچ وقت اسیبی نمیبینه.
_میدونم تا الان کسی که بهت اسیب رسونده من بودم... ولی قول میدم که تمام تلاشم و بکنم تا دیگه این قبیل اتفاقا گریبانت، گریبانمون و نگیره...
سر روی سینهی جونگکوک تکون داده، با حس بی حس شدن پاهاش که تمام مدت از تخت اویزون مونده بود، پاهاش رو بالا کشید.
خسته بود و بالاخره به مکان امنش دسترسی پیدا کرده بود.
جونگکوک با دیدن جیمین که کاملا کنارش دراز کشید، حصار دستهاش رو تنگ تر کرده، روی موهای پسر رو بوسید.
_خوبه پیدات کردم... خوشحالم که به ازای هر چیزی که از دست دادم، تو رو به دست اوردم... ممنونم، برای حضورت توی زندگیم.[پایان.]
YOU ARE READING
Gray Madness
Mystery / Thriller⛓🩸جنون خاکستری ⛓🩸 ✵نویسنده : سرندیپیتی ✵ژانر : مافیا، هارش، اسمات، رومنس، انگست ✵کاپل : کوکمین ✵وضعیت آپ : اتمام یافته. ⛓🩸تکهای از داستان: _واقعا فکر کردی میتونی از دست من در بری؟! _چی؟ بدون داشتن ایدهای درباره اینکه چرا باید شخص غریبهای چن...