با شنیدن صدای زنگ تماسش، کیسهی خرید رو به دست دیگرش داد و نگاهی به گوشی انداخت.
با دیدن شمارهی ناشناس رد تماس داده، گوشی رو داخل جیبش فرو کرد.
پوفی کلافه کشید و با ندیدن هوسوک در کنارش، از حرکت ایستاد.
هوسوک عقبتر ایستاده، بطری اب رو به دهان گرفته بود.
_کل خرید کردنمون یک ساعت هم نشد، ولی تو نزدیک دو لیتر اب خوردی توی این مدت!
چشم غرهای به جیمین رفته، کیسههای محتوی مواد غذایی رو از روی نیمکت برداشت.
_تشنمه، گرسنمم هست، حالا کی حال داره شام درست کنه؟!
_فکر اینکه من شام امشب و درست کنم از ذهنت بکش بیرون، به اندازهی کافی توی فروشگاه خسته شدم.
دوباره صدای زنگ تماس بلند شده، با دیدن همون شماره، اخم کرد.
دکمهی سبز رو فشرد و گفت.
_بله؟!
_جیمین؟! خودتی؟
با شنیدن صدای جونگکوک، تلفن رو فاصله داده، مجددا نگاهی به شمارهی ناشناس انداخت.
_تو دیگه کی هستی؟
انقدر از شنیدن صدای جونگکوک متعجب و گیج شده بود که نمیتونست باور کنه کسی که بهش زنگ زده رئیسش باشه.
_جونگکوکم. کجایی؟
_برای چی زنگ زدی؟!
صدای نفس نفس جونگکوک، توجهاش رو جلب کرد.
_خوبی؟
_اره.
_خوبه... کجایی؟
نگاهی به اطراف کرده، شونهای بالا انداخت.
از روزی که خونهی جونگکوک رو ترک کرده بود، چهار روزی میگذشت و توی این چند روز هیچ خبری از پسر نداشت و حالا این تماس یک دفعهای و سوالاتی که با لحنی عجیب و ترسیده پرسیده میشد، واقعا گیجش کرده بود.
_میگم کجایی جیمینا؟
صدای فریاد نیمه بلند جونگکوک جیمین رو به خود اورده با عصبانیت پاسخ داد.
_زنگ زدی بپرسی کجام؟! تو خیابون! اصلا به تو چه ربطی داره؟
نفسی که جونگکوک از سر اسودگی کشید جیمین رو مجددا به حرف اورد.
_چی شده؟! برای چی زنگ زدی؟
_نرو خونه، باشه؟! همون جایی که هستی بمون تا بیام...
_چی داری میگی؟! چرا نرم خونه؟
سکوت چند لحظهای جونگکوک و بعد از اون صدای استارت زدن جیمین رو بیشتر از قبل متعجب کرد.
_برام موقعیتت رو بفرست... جایی نرو تا بیام.
با قطع تماس، متعجب نگاهی به اسکرین گوشیش انداخت.
در جواب سوال هوسوک که پرسیده بود "کی بود؟! " زیر لب گفت.
_جونگکوک.
مقابل جیمین ایستاد و نگاهی به گوشی پسر انداخت.
_جونگکوک؟! چی گفت؟
نگاه بی حواسش رو به هوسوک داد.
_گفت نرم خونه.
_چی؟!
سری به مفهوم ندونستن تکون داده، بی توجهی نثار لحن هشدار گونهی جونگکوک کرد.
_ولش کن بیا بریم... خیلی گرسنمه.
لبخندی پهنی که به صورت داشت و حاصل شنیدن خاطرهای بود که هوسوک از دوران کودکیش تعریف میکرد، با بلند کردن سرش، رفته رفته کوچکتر شد.
با دیدن ازدحامی که مقابل خونهی قدیمیشون بود، از حرکت ایستاد.
هوسوک خیره به همون ازدحام پرسید.
_اینجا چه خبره؟
هر دو با تعجب به رفت و امد سریع مامورهای اتشنشانی خیره شدن.
_اون خونهی ماست؟
_نمیتونه خونهی ما باشه...
به چشم میدیدن که اتیش از در و دیوار خونهی قدیمیای که تنها ارثیه از جانب مادربزرگ هوسوک بود، بالا میره، اما پذیرفتن این موضوع فراتر از ظرفیتشون بود.
خریدها روی زمین رها کرده، با سرعت به سمت جمعیت رفتند.
_جیمینا...
صدای غم زدهی هوسوک رو از کنار گوشش شنیده، به عقب برگشت.
با دیدن قطرات اشکی که پی در پی از چشمهای پسر فرار کرده صورتش رو خیسی میزدن، لب گزید.
این فاجعه، این افتضاح، کم چیزی نبود.
میون این همه بدشانسی از دست دادن تنها سرپناهشون رو کم داشتن.
دستش رو روی شونهی هوسوک گذاشت و آهی کشید.
_بیا برگردیم عقب کاری از دست ما برنمیاد.
بدن بی اختیارش رو در اختيار جیمین گذاشته، به گوشهای خلوت رفتند.
هر دو در سکوت به اتیش که در پی تلاش ادمها کمتر و کمتر میشد، چشم دوخته بودن.
_چرا؟! چرا این جوری شد؟
سرش رو به ندونستن تکون داده، تکیهاش رو از دیوار گرفت.
_نمیدونم... واقعا نمیدونم.
هوسوک با دیدن یکی از مامورهای اتش نشانی که از داخل خونه بیرون میاومد، از جا برخاست.
_کجا میری؟!
_میخوام ببینم چرا این اتفاق افتاده!
خیره به قامت دور شدهی هوسوک آهی کشید.
با به یاد اوردن تماس جونگکوک و هشداری که پسر برای نزدیک نشدن به خونه داده بود، به فکر فرو رفت.
قطعا این اتش سوزی به قصد انجام شده بود، توی این قضیه شکی نبود اما تماس جونگکوک و ارتباطش به این موضوع براش قابل فهم نبود.
از جا بلند شده، با قدمهایی که به سختی برمیداشت به سمت هوسوک رفت.
.
.
.
کمی از آبمیوهی شیرینش رو نوشید.
چندیدن ساعت از اخرین وعدهی غذایی که خورده بود میگذشت و توی این ساعات هیچ مادهی غذایی وارد معدهاش نکرده بود.
کمی بعد از نوشیدن، لرز بدنش رفع شده، نگاهی به اطراف انداخت.
خونه در فاجعه بار ترین حالت خودش تنظیم شده بود.
بیشتر وسایل داخل سالن پذیرایی از بین رفته و قابل استفاده نبودن، حتی با وجود اینکه همسایهها خیلی زود از اتش سوزی با خبر شده بودن.
نگاه غمگینش رو از در و دیوار گرفته، داخل اتاق رفت.
وضعیت اتاق ها بهتر از سالن پذیرایی بود.
نفسش رو با کلافگی تخلیه کرده، با دیدن هوسوک که خیره به قاب عکسهای نیمه سوختهای که چند تاییشون هنوز به دیوار متصل بودن، از حرکت ایستاد.
_هوسوکا.
_هوم؟!
_بیا بریم، اینجا بودنمون فایدهای نداره.
نگاه از مقابل گرفت و به سمت جیمین چرخید.
_کجا بریم؟
به سمت کمد لباسها حرکت کرد.
_زنگ زدم به چان یونگ هیونگنیم... وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده گفت که مرخصی میگیره و زود خودشو میرسونه...
_هوم، خوبه!
سری برای هوسوک تکون داد و چمدونی برداشت.
در کمد رو باز کرده نگاهی اجمالی به وضعیت داخلش کرد.
هر لباسی که به دستش میاومد، داخل چمدونها میریخت.
سر برگردوند تا دلیل سکوت چند دقیقهای هوسوک رو ببینه که با ندیدن پسر اخمی کرد.
_پسرهی بی...
از اتاق خارج شده، خواست هوسوک رو صدا بزنه که با دیدن جونگکوک، یکه خورد.
_تو... اینجا چی کار میکنی؟
قدمی به جلو برداشت و منتظر جواب موند.
بی پاسخ سرتاپای جیمین رو رصد میکرد، تا از سلامتی پسر اطمینان حاصل کنه.
_مگه بهت نگفتم نیای اینجا؟
قدمی به جیمین نزدیک شده با اخمهایی که در هم کشیده بود، دوباره گفت.
_مگه نگفتم موقعیتت رو بفرست؟
YOU ARE READING
Gray Madness
Mystery / Thriller⛓🩸جنون خاکستری ⛓🩸 ✵نویسنده : سرندیپیتی ✵ژانر : مافیا، هارش، اسمات، رومنس، انگست ✵کاپل : کوکمین ✵وضعیت آپ : اتمام یافته. ⛓🩸تکهای از داستان: _واقعا فکر کردی میتونی از دست من در بری؟! _چی؟ بدون داشتن ایدهای درباره اینکه چرا باید شخص غریبهای چن...