جنون خاکستری پارت یازدهم

561 84 1
                                    

صدا زدن های مکرر جون‌هه بی پاسخ مونده تلفن رو قطع کرد.
_منشی لی.
فریاد بلند جونگکوک قدم‌های منشی لی رو سرعت داد.
_بله رئیس؟!

دستی به موهاش کشید و با اضطرابی ناخواسته و کمیاب در وجودش به دور خود چرخی زد.
هم چنان با حفظ تن بالای صداش گفت.

_موقعیت جون‌هه و جیمین و پیدا کن... همین الان.

فریاد جونگکوک توی عمارت پیچیده باعث رخنه کردن ترس در دل باقی افراد شد.

منشی لی سر تکون داده بالافاصله دست به کار شد.
چشم از منشیش گرفت.
دست پیش برد و سیگاری برداشته بین لب‌هاش گذاشت.
فندک رو به کار انداخته بعد از کمی تلاش وقتی نتیجه‌ای نگرفت با غضب فندک رو به گوشه‌ای پرت کرد.

حس مزخرف خارج شدن اوضاع از دست‌هاش تمام مغزش رو تحت فرماندهی گرفته، خشمش رو هر لحظه شعله ور تر می‌کرد.

دقیقه‌ها کش اومده جونگکوک رو توی بی خبری از وضعیت جیمین و جون‌هه رها کرده بود.
چشم بسته از صدای پر ترس و گرفته ی جون‌هه که توی گوش‌هاش میپیچید دوباره منشیش رو صدا کرد.

_چی شد؟!
_رئیس پیداشون کردم... بیمارستان چانگوک.

.......

با نگاهی به پزشک معالج جیمین از جون‌هه فاصله گرفت.
_آقای جئون.

خیره به چشم‌های پناه برده‌ی دکتر به عینک روی بینیش منتظر ایستاد.
_عکس برداری‌ها مشکل خاصی رو نشون ندادن ولی خب چون ضربه‌ی اصلی به سرشون خورده باید تحت مراقبت باشن.
جون‌هه با شنیدن این جملات قدمی به جونگکوک نزدیک شد.
چشم از مرد گرفت و به جسم خوابیده‌ی جیمین روی تخت داد.
_تا کی باید اینجا باشه؟!
_اگه امشب به هوش بیاد و تا فردا علائم خاصی نداشته باشن، احتمال مرخص شدنشون فردا زیاده. ولی بازم احتمالش هست تا فردا بیهوش باشن یا حتی بیشتر.

عصبی از جملات دکتر که پر شده بود از حدس و گمان سری تکون داده، نگاهی به جون‌هه کرد.

_اوپا...
_هوم؟!
_ببخشید.
_برای چی؟
_چون من بادیگاردا رو مرخص کردم. همه‌ی اینا تقصیر منه...

دستی به چشم‌هاش کشید و سکوت کرد.
مطمئن نبود ولی حدس می‌زد این تصادف ناخواسته نبوده... بلکه با طرح قبلی و نقشه اتفاق افتاده.

_دلیلی برای معذرت خواهی نیست. فردا سالگرد فوت مامانه... برو خونه و استراحت کن.
نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی جیمین داد و لب زد.
_تو چی؟! نمیای خونه؟

نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
_به منشی لی میگم برسونتت.

با موافقت جون‌هه منشی رو خبر کرده دختر رو راهی خونه کرد.
کتش رو از تن خارج کرده روی دسته‌ی مبلی که توی اتاق خصوصی جیمین بود انداخت.
روز سختی رو پشت سر گذاشته بود... نیم بیشتری از قراردادهاش به لطف سنگ اندازی‌های شین وو به مشکل برخورده بود و این سختی وقتی مضاعف شد که جیمین رو غرق شده در خون‌ روی تخت بیمارستان دیده بود.

درد غریبی که روی قلبش فشرده می‌شد باعث نشوندن اخمی روی صورتش شد.

گرمای مطلوب اتاق برای بدن پر حرارت جونگکوک زیادی بوده، استین‌هاش رو بالا زد.
نگاهی به اطراف کرد و در نهایت روی جیمین متوقف شد.
پیش رفته روی صورت غرق خواب پسر خیمه‌ زد.

_می‌دونم کار کیه... می‌دونم و قرار نیست جون سالم از این گندی که زده به در ببره.

کبودی‌های چیده شده زیر چشم‌ها و گونه‌های پسر، زخم عمیق گوشه‌ی لب‌های بی رنگ شده‌ی جیمین نگاه جونگکوک رو به خود کشید.

_جیمین.
اروم صدا زد و به انتظار واکنش پسر ایستاد.
_جیمین.
کنار پسر روی تخت بزرگ نشسته، دستش رو روی صورت جیمین کشید.
_چی شد که به اینجا رسیدیم؟!
زیر لب پرسید و باز منتظر پاسخ موند... انتظاری بیهوده.
_شاید نباید از اول تو رو وارد این دنیای کثیف می‌کردم.

گفت و کلافه از جا بلند شد.
با قدم‌هایی راه گرفته به سمت پنجره‌ی قدی اتاق سعی در حفظ کردن تتمه‌ی ارامشش کرد.
جوری همه‌ی اتفاق‌های ناگوار زندگیش پشت سر هم پیش می‌اومد که جونگکوک رو متحیر کرده بود.
به خود اومده نگاهی به جیمین انداخت.
_چرا باید اسیب دیدن تو اتفاق ناگوار زندگی من باشه؟!
.
.
.
نگاهش رو به چشم‌های پدرش که بی‌شک در چهره‌ی جون‌هه از همون‌ نگاه دیده می‌شد، دوخت.

سال‌ها از مرگ مشکوک پدرش می‌گذشت و جونگکوک هنوز هم به دنبال مقصر اصلی ماجرا بود.
کلافه نگاه از پدرش گرفته به عکس مادرش داد.
عجیب بود... تمام افراد خانواده در اتاقی چند در چند دور هم جمع شده بودن... جمع شدنی با عدم‌ حضور حقیقی والدین.

Gray Madness Where stories live. Discover now