جنون خاکستری پارت هفتم

603 95 8
                                    

_جونگکوک اینجاست؟!
جیمین با شنیدن اسم جونگکوک چشم درشت کرده، قدمی از مرد فاصله گرفت.
_رئیس اینجاست؟!

ابرویی بالا انداخت و رو به چهره‌ی ترسان و عجیب شده‌ی جیمین گفت.
_بهش می‌گی رئیس؟!

بی ‌توجه به شین وو دور خودش می‌چرخید تا جایی برای پنهان شدن پیدا کنه.
اتاق بزرگ بود ولی نبود جایی برای پنهان شدن عصبی و گیجش کرده بود.

_چرا دور خودت می‌گردی؟!
دست از تقلا برداشت و با حالت سوالی پاسخ داد.
_چون نمی‌خوام بفهمه اینجا کار می‌کنم؟!
_اخه چرا؟! چرا...

شین وو رو بی جواب گذاشت و با دیدن پرده‌ی کنار رفته‌ تراس لبخندزنان پیش رفت و درست زمانی که جونگکوک دستگیره در رو پایین کشید خودش رو داخل تراس پرت کرد.
شین وو متعجب و شگفت زده از رفتار جیمین, با ورود جونگکوک نگاه از در بازمانده‌ی تراس گرفت و به شخص تازه وارد داد.

_جونگکوکا... اینجا چیکار می‌کنی؟

با چشم‌هایی که رو به باریک شدن می‌رفت و قدم‌هایی اروم مقابل شین وو ایستاد.
_اینکه اومدم به پسرعمه‌ام سر بزنم عجیبه؟!

خنده‌ی بلند شده‌ی شین وو نه تنها نگاه جونگکوک رو متعجب کرد بلکه جیمینی رو که با بالاتنه‌ی برهنه در تراس و توی هوای سرد ایستاده بود، از جا پروند.
_جونگکوک شوخی رو بذار کنار... جریان چیه؟!

دست‌هاش رو به گرمای جیب‌هاش سپرد و با قدم‌هایی اهسته‌تر از چند لحظه‌ی پیش شروع به قدم زدن در اتاق کرد.
_جریان؟! نمی‌تونی حدس بزنی؟!

با دیدن پیراهن سفیدی که با رنگ قهوه‌ای از یکنواختی بیرون کشیده و روی مبل رها‌ شده بود از حرکت ایستاد.

_حدس بزنم؟! اوم... به خاطر اینکه جلوی ورود بارهای ژاپن و گرفتم؟! یا شایدم سر اون معامله‌ای که با روسیه می‌خواستی انجام بدی و زودتر از چنگت بیرون کشیدم...

نگاه از پیراهن گرفت و با لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود مقابل شین وو ایستاد.

_همیشه هوشت باعث تحیرم می‌شه شین وو، خب تا کی می‌خوای به این بچه بازیات ادامه بدی؟!
_یعنی باور کنم این همه راه اومدی تا به خاطر بچه بازیام باهام گپ بزنی؟!

قدمی پیش گذاشت و در حالی که به خاطر قد بلندترش نسبت به شین وو چشم‌هاش رو به پایین دوخته بود، زمزمه کرد.

_تو و اون بابات... باید تا اخر دنیا دنبالم بیاید و مطمئن باشید حتی اگه یه روز به مرگم مونده باشه بازم مخالف این قضیه‌ام پس دست از دخالت کردن توی کارای من و مانع تراشیات بردار.

کمی جلو رفت و بدون گرفتن‌ نگاه از چشم‌های جونگکوک با لحن پر اطمینانی گفت.

_بالاخره یه جایی کم میاری... می‌تونی فعلا با سرعت بتازونی ولی دور نیست اون روزی که خودت با پای خودت میای پیشم.

Gray Madness Where stories live. Discover now