با توقف ماشین، سر از پنجره گرفته نگاهی به جونگکوک کرد.
از لحظهای که جونگکوک بی حرف ماشین رو به راه انداخته بود این پرسش که مقصد پسر کجاست توی ذهنش رفت و امد میکرد و حالا توقف مقابل خونهی مشترکش با هوسوک، لبهاش رو به حرکت انداخت.
_اینجا چی کار میکنیم؟!
کمربندش رو باز کرده، پاسخ داد.
_پیاده شو، متوجه میشی.
پشت سر جونگکوک به داخل رفت و در حالی که هیچ ایدهای نداشت که چرا این وقت شب باید از خونهی مشترکش با هوسوک سر در بیارن، خواست اعتراضی کنه که با دیدن چیزی که مقابلش بود، لب بست.
قابی که مقابل چشمهاش به تصویر کشیده شده بود، باور پذیر نبود.
دیدن دیوارهایی که هیچ ردی از دود روشون باقی نبوده بود و با رنگی فیلی تزیین شده بود، مبلمانی که با رنگ پردهها و کف پوش هارمونی خاصی داشت، زبونش رو برای حرف زدن به زنجیر کشیده شد.
به طرف جونگکوک چرخیده با چشمهایی که از اشک پر و خالی میشد، لب زد.
_باورم نمیشه، اینجا با خرابه فرقی نداشت و حالا...
کنار جیمین ایستاد و دستش رو پشت کمر پسر گذاشت.
هم قدم شده با هم میون سالن پذیرایی متوقف شدن.
_این کمترین کاری بود که میتونستم برات انجام بدم...همه چیز خوبه؟! اگه میخوای رنگ چیزی رو تغییر بدی کافیه بگی.
لبهاش رو روی هم فشرده، دوباره نگاهش رو به اطراف داد.
عجیب بود، این به دل نشینی ترکیب رنگی که جونگکوک برای وسایل انتخاب کرده بود.
بالاخره تحیر خودش رو کنار کشیده، هیجان رو جانشین خود کرد.
چرخی به دور خود زده، به سمت مبلهای خاکستری رنگ رفت.
_عالیه... انقدری که نمیدونم برای توصیفش از چه کلمهای استفاده کنم.
با دیدن گرامافونی خوش طرح و عجیب درست گوشهی سالن، به سمتش رفت.
دستی به بدنهی طلایی رنگش کشیده، به سمت جونگکوک برگشت.
با لحنی که از حس قدر دانی پر شده، لرزشی به صدایش میداد جونگکوک رو مخاطب قرار داد.
_شبیه اونیه که تو اتاقت داری...
_اره.
_از کجا میدونستی که دوسش دارم؟
_من خیلی چیزا دربارهات میدونم جیمین شی!
_من نمیدونم چی بگم...
_لازم نیست چیزی بگی، یه چرخی بزن ببین اگه چیزی باید تغییر کنه، لحاظ شه.
لبخندی به جونگکوک زده، دوباره نگاه کنجکاو و هیجان زدهاش رو به خونه داد.
_هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره بتونم حتی به زندگی کردن اینجا فکر کنم و حالا این کار تو...
مقابل جیمین ایستاده، انگشتش رو روی لبهای برجستهی پسر گذاشت.
_گفتم که این کم ترین کاری بود که میتونستم برات انجام بدم، هم برای تو هم برای دوستت.
دستهاش رو دور گردن پسر حلقه کرده، با نشستن سرش روی شونهی جونگکوک لبخند به لب چشم بست.
_ممنونم... برای همه چی.
دستی به موهای جیمین کشیده، اشارهای به اتاق خواب کرد.
_اتاقت رو هم ببین. رنگش رو با شک انتخاب کردم، اميدوارم دوسش داشته باشی.
لبخند به لب از جونگکوک دور شده، به سمت اتاق پا تند کرد.
با ورودش به اتاق موجی از ارامش به بدنش اصابت کرد.
رنگ خاکستری روشن دیوارها، سورمهای براقی که تخت دو نفرهای جدیدش رو احاطه کرده بود، برقی به چشمهاش انداخته، به سمت تخت رفت.
با دیدن جیمین که خودش رو روی تخت پرت کرد, لبخندی روی لبهاش نشست.
_اوه لعنتی، این از تخت توام نرمتره.
_اره... ولی قرار نیست خیلی ازش استفاده کنی.
نیم خیز شده، نگاه پر سوالش رو به جونگکوک داد.
_چرا؟!
دستهاش رو به جیب سپرده، نگاهش رو به سرویس چوب خوش رنگی که درون اتاق چیده شده بود، داد.
_چون نمیتونی اینجا بمونی و طبعا وقتی اینجا نباشی نمیتونی ازش استفاده کنی...
بیخیال حسی که ازش میخواست روی تخت لم بده، شده با ابروهایی بالا جهیده، روی تخت نشست.
_و چرا نمیتونم اینجا بمونم؟!
_چون من نمیذارم. دیگه وقتی اومدی خونهی من، نمی تونی اینجا زندگی کنی.
با دیدن چهرهی حق به جانب جونگکوک، لب گزیده زیر لب گفت.
_زورگو!
هومی زیر لب گفته، دستهاش رو پشت سرش رو تخت گذاشته، تکیه گاه بدنش کرد.
_گفتم که دیگه با تهدیدات نمیترسم.
_قرار نیست تهدید شی... قراره فیزیکی دست به کار میشم.
لحن و جملهی جونگکوک، خندهای روی صورتش نشوند.
با صدایی پر شده از خنده، لب زد.
_فیزیکی؟! چیکار میکنی مثلا؟!
با دیدن نگاه پر شیطنت جیمین، پوزخند زنان به تخت نزدیک شد.
_میخوای ببینی؟!
در سکوت و با لبخندی که لبهاش رو به سمت بالا کشیده بود به جونگکوک نگاه دوخت.
_پاشو بهت نشون بدم.
_اگه نشسته باشم نمیتونی نشونم بدی؟!
لبهاش رو به داخل دهان کشیده، سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه.
شیطنت نشسته توی رفتار جیمین، طبق معمول برای قلبش زیادی می کرد.
خم شده روی جیمین مچ دست پسر رو کشید تا جیمین رو از روی تخت بلند کنه.
_پاشو بریم... الان از دیدن اینجا خوشحالی، نمیتونی متوجه شی که تخت من بیشتر باب میلته.
نچی زیر لب گفته، با دست ازادش لباس جونگکوک رو کشیده، باعث بر هم خوردن تعادل پسر شد.
با افتادن جونگکوک رو بدنش آخی گفته، با خنده رو تخت دراز کشید.
تکونی به بدن گیج شدهاش داده، سر بلند کرد و رو به صورت خندون جیمین گفت.
_خوبی؟!
با چشمهایی به شادی نشسته، به جونگکوک نگاه کرد.
_هوم.
_خوبه... بلند شو بریم.
_گفتم که نمیخوام.
_نمیخوای برگردیم خونه؟!
_نه.
_تختمون رو فروختی به این؟!
دستهاش رو دو طرف سر جیمین گذاشت و سنگینی بدنش رو از روی بدن پسر دور کرد.
_تخت تو با تو باب میلمه...
لبهاش رو جلو داده، روی لبهای پسر بوسهای کاشت.
_گفتن این جمله، با این نگاه و لحن... جیمین، حواست هست تقریبا از اخرین رابطمون، یه هفتهاس که میگذره...
لب جلو داده، ابرویی بالا انداخت.
_میدونم جونگکوک شی...
هومی زیر لب گفته، صورتش رو مماس صورت جیمین قرار داد.
_میدونی یه هفته دوری کردنات ازم، چه قدر حریصم کرده؟!
دستش رو بلند کرده، روی گونهی جونگکوک گذاشت.
خیره به چینی که گوشهی چشم پسر نشسته بود، لب زد.
_نمیدونم! تو بگو.
با جواب جیمین لبخندش رو گسترش داده، سرش رو کمی پایین تر برد.
_بذار نشونت بدم.
لب هاش رو خیسی زبون زده، بوسهی ارومی رو اغاز کرد.
لبهاش روی لبهای جیمین گذاشته، درست مشابه ورود به موزهای پر قدمت با احتیاط به گشت و گذار پرداخت.
گوشهای از لبهای سرخ رنگ پسر رو به دندون گرفته، با ازاد شدن اهی از بین لبهای جیمین و ورودش به فضای دهان خودش، پوزخندی زد.
فاصله گرفت و چشم باز کرده، کمی خودش رو روی بدن پسر تکون داد.
با کوبیده شدن یکبارهی لبهای جیمین روی لبهای خودش که ثانیه ای ازش غفلت کرده بود، غرق لذت شده، تنیده شدن پاهای پسر رو دور کمر خودش حس کرد.
جیمین بی توجه به چیزی کنترل بوسه رو به دست گرفته، پلکهاش رو محکم روی هم میفشرد.
با نفسی که به سختی بالا میامد کمی عقب کشیده، خاتمهای به بوسه داد.
خیره به سرخی لبهای جیمین، لبخندی زد.
_می خواستم حریص بودنم رو نشون بدم، مثل اینکه باختم.
سر تکون داده، خندهی کوتاهی سر داد.
_تهویه مشکل داره، یا هوا خیلی گرمه؟!
خیره به قطرهی عرقی که از لابهلای موهای جونگکوک راه به پایین گرفته بود، لب زد.
_تهویه مشکلی نداره... تو گرمته... دمای بدنت بدجوری بالا رفته! اوه جونگکوکا... چه اتفاقی برات افتاده، این فقط یه بوسه بود.
_اره خب انقدر جذاب و زیبا هستی که با همین بوسه این طوری داغ کنم.
با پاسخ جونگکوک، شرم رو ضمیمهی هیجان صداش کرده، گفت.
_جونگکوک.
_جانم؟!
دستش رو کنار بدن جیمین روی تخت گذاشته کنار بدن پسر روی تخت دراز کشید.
خیره به نیم رخ جیمین، با صدایی که تحت تاثیر تحریک شدنش بم تر شده بود، ادامه داد.
_ولی میدونی چیه؟! اون لحظهای که لبهات رو مزه میکردم و چشم بسته بودم، حتی با تصور فتح بدن خوش طعمت حس کردم میتونم به اوج برسم...
گوشهی لبش رو به دندون کشیده، اب دهانش رو بی صدا بلعید.
چشمهای خمار شدهاش رو تکون داده، روی لبهای جیمین نشوند.
_لبات... میتونه به تنهایی داغم کنه.
دست پیش برده، دکمههای لباس جیمین رو باز کرد.
با باز شدن هر دکمه، هیجان پیچ و تابی به دلش انداخته برای لمس بدنش توسط جونگکوک مشتاق تر میشد.
_بدنت... میتونم ساعت ها بدون خستگی نگاهش کنم و برای داشتنش میتونم تمام زندگیم رو بدم.
نفسهایی که سیر صعودی برداشته التهابش رو نشون میداد کنترل کرد.
با لغزش دست جونگکوک روی سینهاش اهی کشید.
سر انگشتهاش رو روی نوک سینهی پسر لغزونده با فاصله گرفتن کمر جیمین از تخت و قوسی که کمرش داد، پوزخندی زد.
دست راستش رو واسطهی بلند شدنش کرده، روی تخت نیمخیز شد تا احاطهی بیشتری به بدن پسر داشته باشه.
_هوم... میتونم لبام رو پیوند بدم به نقطه نقطهی این بدن خوش رنگ...
سر خم کرده، بوسهای روی برجستگی تحریک شدهی سینهی جیمین گذاشت.
لب باز کرده، نوک سینهی پسر رو بین دندونهاش گیر انداخت.
با این کار جونگکوک سرش رو از تخت کَنده، آه بلندی سر داد.
با شنیدن نالهی جیمین، تشویق شده، میکی به سینهی پسر زد.
_کوک...
بدون دور کردن سرش از سینهی پسر، چشم به صورت جیمین داد.
با دیدن صورت سرخ شدهی پسر و چشمهای بستهاش، سر دور کرده، زیر گوشش لب زد.
_انقدر توی این حالت زیبایی که هوس کردم توی خونه به واسطهی بات پلاگی که خودم توی سوراخت چپوندم، همش این چهره رو ببینم.
نوک بینیش رو به گوش پسر نزدیک کرده، ادامه داد.
_تو راه بری و اون کوچولو تکون خورده، پروستات رو نشونه بگیره... تحریک شی و آه بکشی و من...
سکوت کرده، عقب کشید.
_لعنتی، چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود...
بین تحریک شدگی که برای ادامه دار بودنش، نیاز به پیشروی جونگکوک داشت، خندهی کوتاهی کرد.
_حتی تصورشم دردناکه...
_مطمئنا بدون لباس و با حضور بات بلاگ که یه دم بلند داره درست توی مقعدت...
دست بلند کرده، روی دهان جونگکوک گذاشت.
چشم درشت کرده، با صدایی که از تصور چنین موقعیتی به هیجان افتاده بود، زمزمه کرد.
_حتی فکرشم نکن که من با یه بات پلاگ توی مقعدم، جلوی تو برهنه بگردم...
دست جیمین رو کنار زد.
خواست لب باز کرده جوابی به این جمله بده که فرار کردن جیمین از زیر دستش رو دید.
متعجب از فرار جیمین، روی تخت نشسته نگاهش رو به باسن پسر دوخت.
_کجا میری جیمی؟! من فقط ازش حرف زدم و تو انقدر ترسیدی که...
میون کلمات جونگکوک پریده، حق به جانب گفت.
_نمیترسم...
_اگه نمیترسی کجا فرار کردی؟
_هه! فرار؟! از چی؟! از بات پلاک دم بلندی که اینجا نیست؟
خودش رو روی تخت جلو کشیده، اشارهای به گوشی همراهش کرد.
_کاری نداره که! میتونم بگم برامون بیارن... هوم نظرت چیه؟
در حالی که قدمهاش رو به سمت در خروج برمیداشت، پاسخ داد.
_نه... ممنون من خودت رو ترجیح میدم.
گفت و بی توجه به چهرهی متعجب و غرق لذت شدهی جونگکوک به سمت آشپرخانه رفت.
به دنبال جیمین راهی شده، با دیدن در باز موندهی یخچال و جیمینی که تا کمر داخلش فرو رفته بود، خودش رو به پشت پسر رسوند.
دستهاش رو دور کمر پسر گذاشته، با چهرهای که بی تفاوتی رو پینش کرده بود، نگاهی به یخچال کرد.
_دنبال چیزی هستی؟
در تلاش برای عادی نشون دادن خودش نسبت به این نزدیکی، لبهاش رو روی هم کشیده، اروم گفت.
_تو حتی حواست به یخچال هم بوده...
لبهاش رو روی گردن جیمین گذاشت و بوسهای زد.
_من حواسم به خیلی چیزا هست... مخصوصا به وقتایی که خجالت میکشی و ازم فرار میکنی.
هول کرده، دست پیش برد و نوشیدنی گازدار رو از یخچال بیرون کشید.
فشاری به سینهی جونگکوک اورده خواست فاصلهای میونشون بندازه که با قفل شدن مچ دستش میون دست جونگکوک، ابرو در هم کشید.
_ولم کن.
_شام نخوردی... با شکم خالی اینو نخور.
خواست بی توجهی نثار جونگکوک کنه و برای پایین اوردن دمای بالا رفتهی بدنش کمی از نوشیدنی رو سر بکشه اما با کشیده شدن بطری از میون انگشتهاش، بلند پسر رو صدا زد.
_جونگکوکا... پسش بده.
نچی زیر لب گفته، دست حامل بطری رو بالا گرفت.
با دیدن تقلای جیمین برای رسیدن به بطری پا بلند کرده، زانوش رو روی پایین تنهی پسر وصل کرد.
_آخ.
با حرصی که از مخالفت جونگکوک بهش دست داده بود، مشتی به سینهی پسر زده، گفت.
_بدش به من...
گفت و با تقلای دیگری بطری رو از دست جونگکوک گرفت.
بی توجه به تکونهای شدیدی که به بطری وارد شده بود، درش رو باز کرد.
با بیرون جهیدن گاز حبس شده میون ذرات نوشیدنی، بطری رو از خودش دور کرد اما این دور کردن، نزدیک شدنش رو به جونگکوک حاصل داشت.
خیره به نوشیدنی که روی سر و صورت جونگکوک مینشست، خندهای سر داد.
_بگیرش اون طرف.
با صدای جونگکوک به خود اومده، بالاخره دست از خنده برداشت.
بطری رو پایین اورده به صورت جونگکوک که خیس از نوشیدنی بهش نگاه میکرد لب گزید.
_ببخشید.
دست پیش برده موهای خیس شدهی جونگکوک رو چنگ زد.
سر جلو کشیده، لبهاش رو روی لبهای شیرین شدهی پسر گذاشت.
زبونش رو بی مهابا روی لبهای جونگکوک میلغزوند و از حس خوبی که بهش دست میداد، غرق لذتش شده بود.
دستهاش رو روی باسن جیمین گذاشته، فشاری به عضلات زیر انگشتهاش وارد کرد.
لبهاش رو از لب جونگکوک جدا کرده، خیره به خیسی که از امیختن بزاق دهان هر دوشون، گوشهی لب جونگکوک خودنمایی میکرد، گفت.
_گند زدم به اشپزخونه... ولی میارزه... دیدن این قیافه از تو...
گفت و خندهای از سر شوقی سر داد.
چشم غره ای به جیمین رفته، دستی به موهاش کشید.
_تحریک شدم... بدنم چسبناکه، جوری داغ کردم که برای خاموش کردنم حداقل باید چند راند باهات پیش برم... بعد ایستادی جلوی من و میخندی؟! تو کی انقدر نترس شدی؟
شونهای بالا انداخت و جونگکوک رو پشت سر گذاشته، به سمت سالن پذیرایی رفت.
_میخوای تا دوش میگیری یه فیلم انتخاب کنم باهم ببینیم؟!
خیره به دور شدن جیمین از پیشنهادی که پسر داد متعجب شد.
_ این یعنی میخوای بگی تو تحریک نشدی؟
اشارهای به پایین تنهاش کرده، ابرویی بالا انداخت.
_میبینی که!
_هوف... یعنی میخوای بگی که بعد از تمام اینا نمیخوای باهام به حموم بیای؟
خیره به تلویزیونی که بزرگیش ذوق به دلش تزریق میکرد، سری تکون داد.
_زود برگرد عزیزم.
کلافه از همراهی نکردن جیمین، عقب گرد کرده به سمت حمام رفت.
دوش سرپایی و چند دقیقهای گرفته، با حولهی کوتاهی که پایین تنهاش رو پوشش داده بود، به سمت سالن پذیرایی رفت.
_جیمین. لباسام خیس شدن... فکر کنم بهتره...
با دیدن سالن خالی از حضور جیمین ابرو بالا انداخته، با ترسی که ندیدن پسر به دلش نشسته بود صداش رو بلند کرد.
_جیمین... کجایی؟!
YOU ARE READING
Gray Madness
Mystery / Thriller⛓🩸جنون خاکستری ⛓🩸 ✵نویسنده : سرندیپیتی ✵ژانر : مافیا، هارش، اسمات، رومنس، انگست ✵کاپل : کوکمین ✵وضعیت آپ : اتمام یافته. ⛓🩸تکهای از داستان: _واقعا فکر کردی میتونی از دست من در بری؟! _چی؟ بدون داشتن ایدهای درباره اینکه چرا باید شخص غریبهای چن...