خسته از یک ساعت بی تحرکی روی تخت نگاهش رو از سقف کنده، به پهلو شد.
نوک انگشتش رو قلم فرض کرده، روتختی تیره رنگش رو بوم نقاشی...
با صدایی که بابت حوصلهی سر رفتهاش گرفته بود، لب زد.
_منو اورده اینجا زندانیم کنه توی اتاق...
لب برچیده از حالت دراز کش خارج شد و روی تخت نشست.
_یعنی داره چی کار میکنه؟!
با کنجکاویی که به دنبال بی حوصلگی خودش رو نشون داده بود، از جا بلند شد.
با نگاهی به لباس هاش از مرتب بودنشون اطمینان حاصل کرده به سمت راهرو رفت.
دقیقا زمانی که از ماشین جونگکوک پیاده شده بود، تازه به یاد اورد که هیچ لباسی با خودش به همراه نداره، اما وقتی پا به اتاقی که یه جورایی خونهی دومش شده بود، گذاشت، با کمدی پر از لباسهای متنوع رو به رو شده بود.
قدم زنان و در حالی که به دنبال دست و پا کردن بهونهای برای دیدن جونگکوک بود به سمت اتاق پسر رفت.
با دیدن در نیمه باز از حرکت ایستاده، نامحسوس نگاهی به داخل انداخت.
با دیدن جونگکوک که با بالا تنهای برهنه وسط اتاق ایستاده بود نفسش رو حبس کرده، چند باری پشت سر هم پلک زد.
در حالی که چشم از جونگکوک که تنها تصویری نصفه و نیمه ازش داشت نمیگرفت، با شنیدن صدای یکی از خدمه درست از پشت سرش، هینی کشید و از جا پرید.
_متاسفم اقا، من صداتون کردم اما واکنشی نشون ندادید.
نگاهی به دستهای زن که پر از ملافههای سفید بود، انداخت.
سری تکون داده از جلوی راه به کنار رفت.
خیره به دور شدن زن، دستش رو روی سینه گذاشت و توجهش رو به تپشهای سریع قلبش داد.
_اینجا چیکار میکنی؟!
این بار با شنیدن صدای جونگکوک، از ترس به عقب برگشت و چشمهای گرد شدهاش رو به جونگکوک داد.
_خدای من...
دستش رو روی قلبی که اروم نگرفته، تندتر از قبل میزد، گذاشت.
چشم از صورت خندون جونگکوک گرفته، توجهاش به باندی که به دور شونه و کتف جونگکوک پیچیده شده بود جلب شد.
_چه اتفاقی برات افتاده؟!
با پرسش جیمین متوجه بالا تنهی بی پوشش شد.
به اتاق برگشته، بلوز سفید رنگش رو به دست گرفت تا تن کنه.
جیمین که به دنبال جونگکوک به داخل اتاق کشیده شده بود، جلو رفته بلوز رو از پسر گرفت.
نگاه جدی و نگرانش رو به باند دوخته، اخمی کرد.
_پرسیدم چه اتفاقی برات افتاده؟!
با ابرویی که بالا پریده بود و اشکارا تعجبش رو فریاد میکشید، لب زد.
YOU ARE READING
Gray Madness
Mystery / Thriller⛓🩸جنون خاکستری ⛓🩸 ✵نویسنده : سرندیپیتی ✵ژانر : مافیا، هارش، اسمات، رومنس، انگست ✵کاپل : کوکمین ✵وضعیت آپ : اتمام یافته. ⛓🩸تکهای از داستان: _واقعا فکر کردی میتونی از دست من در بری؟! _چی؟ بدون داشتن ایدهای درباره اینکه چرا باید شخص غریبهای چن...