جنون خاکستری پارت ششم

617 96 4
                                    

خیره مانده بود به اتش گُر گرفته‌ی انتهای سیگار، پوک عمیقی به باریکی میون انگشت‌هاش زد.
تقه‌ای به در خورد و شخص پشت در با صدای جونگکوک داخل شد.

_رئیس.
سر بالا کشید و با دیدن معتمدترین زیردستش سری تکون داد تا مرد به سخن بیاد.
_همون طور که دستور داده بودید امروز هم کانگ شین وو رو تعقیب کردم ولی چیز زیادی دستگیرم نشد.

ابرویی بالا انداخت و پوزخند به لب گفت.
_اون عوضی می‌دونه براش بپا گذاشتم... خب، همین؟!
مرد قدم پیش گذاشت و پاکت در بسته‌ای رو روی میز و مقابل جونگکوک گذاشت.
اتش سیگار رو خفه کرده، پاکت رو باز کرد.

با دیدن اولین عکس و حضور اشنایی که هیچ دلیلی برای این حاضر بودنش در کنار شین وو پیدا نمی‌کرد لب به دهان کشید.

_این...
دستش رو روی صورت جیمین که تقریبا توی اغوش شین وو گم شده بود کشید و سوالی به مرد نگاه کرد.

_مشکل کجاست رئیس؟! خودتون گفتید که از هر کسی که با کانگ شین وو رفت و امد داره عکس بگیرم.

با فکی منقبض شده نگاهش رو به خم شدگی شین وو روی صورت‌ جیمین قفل کرد.
_رئیس...
_دهنت و ببند.

با فریاد جونگکوک نه تنها مرد ترسیده قدمی به عقب برداشت بلکه منشی لی پر سرعت خودش رو به اتاق جونگکوک رسوند.
با اشاره‌ی دست منشی لی، مرد با عجله اتاق رو ترک کرد.
جونگکوک با اعصابی که هر لحظه بر اثر دیدن عکس‌های مقابلش مخدوش‌تر می‌شد فریاد کشید.

_زنگ بزن به جیمین و بگو اگه تا نیم ساعت دیگه اینجا نباشه از هر سوراخی که توش رفته پیداش می‌کنم و تیکه تیکه‌اش می‌کنم...

بلافاصله دست به گوشی برد و با لمس اسم جیمین روی صفحه ی اسکرین، چشم بست.
به راحتی می تونست حدس بزنه که قراره عمارت شب طولانی رو پشت سر بگذاره.
....

از تاکسی پیاده شده، اب دهانی که تقریبا میزانش به کمترینِ خود رسیده بود، قورت داد.
بعد از تماس عجیبی که منشی لی در اخرین ساعات شب باهاش گرفته بود، سراسیمه لباس به تن زده و راهی عمارت جئون جونگکوک شده بود.

با دیدن دو تن از بادیگاردهای جونگکوک در حالی که فکر می‌کرد مقصد جایی جز عمارت مقابلش نیست، به سمت باغی که در سمت راستش قرار داشت هدایت شد.

گیج و متعجب به سیاهی پراکنده شده میون درخت‌های پر و سر به اسمون کشیده نگاه می‌کرد و برای اولین بار از حضور بادیگاردهای جونگکوک در کنار خودش احساس خوبی داشت.

با رسیدن به محدوده‌ای که تراکم درخت‌ها کمتر شده و با نور کمی روشن شده بود نگاهش رو به بادیگاردها داد.

_هی... کجا دارید می رید؟!
با دیدن قدم‌های دور شده‌ی دو مرد گفت اما جوابی دریافت نکرد.
_هی شماها...

Gray Madness Where stories live. Discover now