دستش رو توی دست شین وو گذاشته، از ماشین پیاده شد.
خیره به سر در بزرگترین و معروفترین رستوران شهر، لبخندی زد.
_دلم برای اینجا و قرارایی که توش داشتیم تنگ شده بود.
متعاقب جونهه لبخند پهنی زد.
_منم.
دستش رو دور بازوی پسر حلقه کرده نفس عمیقی کشید.
حسی که از بازگشت پیش شین وو نصیبش شده بود، تنها ارامش بود و بس؛ و البته شاید غالبا آرامش و گاهی غم، که چرا این برگشت زودتر اتفاق نیفتاد... چرا خودش کسی بود که توی تمام این سالها رنج رو به هر دوشون داده بود.
_خوبی عزیزم؟!
خیره به مردمک سیاه رنگ چشمهای مردی که تمام دنیاش بود، سری تکون داد.
_خوبم... بریم داخل.
چند قدمی به سمت رستوران برداشته، با توقف ناگهانی شینوو سر بلند کرد.
با دیدن جونگکوک که دستش رو پشت کمر جیمین گذاشته نگاه بی حالتش رو بهش دوخته بود، لب زد.
_اوپا!
به سرعت دستش رو از دور بازوی شینوو باز کرد اما قبل از دور شدن، دست شین وو دور کمرش حلقه شد.
_جونگکوک. جالبه که شمائم اینجا رو برای شام خوردن انتخاب کردید.
چشم از جونگکوک گرفته به جیمین که با چشمهایی خندون بهش نگاه دوخته بود، داد.
_خوبی جیمینا؟! دلم برات تنگ شده بود...
در جواب شین وو سری تکون داده، خواست به سمت پسر بره که با فشرده شدن انگشتهای جونگکوک روی پهلوش از حرکت ایستاد.
_خوبم هیونگ... تو خوبی؟
_خوبم... چرا جواب تماسهامو ندادی؟ مشکلی پیش اومده بود؟
با یاداوری شبی که جونگکوک با دیدن اسم شین وو روی اسکرین گوشیش، تلفنش رو گرفته و دیگه نداده بود، لب گزید.
_چیزی که نشده... یه مدته گوشیم خرابه.
عصبی از گفت و گویی که بین جیمین و شین وو به راه افتاده بود، اخمی میون ابروهاش نشسته با صدایی که هیچ انعطافی درش دیده نمیشد رو به شین وو گفت.
_اگه احوال پرسیاتون تموم شده، بهم بگو که دست لعنتیت دور کمر خواهر من چی کار میکنه؟
جونهه که با نگرانی به هر دو چشم دوخته بود، با صدایی که سعی داشت هیچ لرزشی درش حس نشه، گفت.
_ما دوباره به هم برگشتیم.
با شنیدن این جمله از خواهرش، پوزخندی زده، دستش رو از دور کمر جیمین ازاد کرد.
قدم پیش گذاشته، رو به جونهه گفت.
_که این طور... و تو از عواقب این برگشت خبر داری؟!
پرسش جونگکوک رو بی جواب گذاشته با نزدیک شدن جیمین نگاهش رو به پسر داد.
_جونگکوکا!
صدای جیمین رو از پشت سر شنیده، اما هیچ واکنشی نشون نداد.
_کانگ شین وو. دیگه چه جوری باید بهت بگم دست از سر اطرافیان من بردار تا متوجه شی این حرف نیست و هشداره؟
با دیدن گوشهی لب شین وو که با گستاخی به سمت بالا، کشیده شده بود، دستش رو روی یقهی پسر گذاشت.
_اوپا.
_جونگکوک.
با بلند شدن صدای جیمین و جونهه، در سکوت و با چشمهایی که تنها خشم و نفرت رو فریاد میکشیدن به شینوو نگاه دوخت.
_این انتخاب خودم بود اوپا... دست از سرش بردار.
در حالی که دستهاش بند یقهی شین وو بود، نگاهش رو به چشمهای جونهه داد.
_ خواهش میکنم الان تمومش کن و بذار توی یه فرصت دیگه دربارهاش حرف بزنیم.
خیره به سیاهی نشسته میون سفیدی چشمهای جونهه، نفس عمیقی کشید.
دست از یقهی شینوو برداشته، لب زد.
_جیمین. میریم خونه.
با حس نزدیکی جیمین، بی توجه به شین و جونهه دست پسر رو گرفته به راه افتاد.
با دور شدن جونگکوک نفس راحتی کشیده، نگاهش رو به شین وو داد.
_ببخشید.
با صدای جونهه نگاهی به دختر انداخت.
_چیو ببخشم؟!
_رفتار جونگکوک رو.
لبخند کوچکی زده، دست جونهه رو گرفت.
_این قضیه به تو ربطی نداره که به خاطرش معذرت خواهی میکنی... بیا بریم داخل.
کمی بعد هر دو در حالی که سفارششون رو داده، در سکوت به هم چشم دوخته بودن.
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
_دارم فکر میکنم با چه چیزی جونگکوک رو متقاعد کنم که برای این برگشت بهم اذیتمون نکنه...
اخم کرده، زیر لب غرید.
_کاش یاد میگرفت انقدر توی زندگی بقیه دخالت نکنه...
با صدای بلندتری ادامه داد.
_من نمیدونم تا کی قراره برای هر کاری که میکنیم به جونگکوک جواب پس بدیم.
غمگین شده از لحن معترض و عصبی شین وو لب گزید.
_من متاسفم شین ووا، اما جونگکوک برادرمه... نمیتونم عامل شروع یه جنگ دیگه باشم.
نفس عمیقی کشیده، تکیهاش رو به صندلی داد.
_وقتی میبینم انقدر نگرانی و ناراحتی توی چشماته دلم میخواد گردنش و بین دستام له کنم.
لبخندی به صدای پرحرص شین وو زده، دستش رو روی دست پسر گذاشت.
_نمیخواد گردن اونو له کنی... چون قطعا با همون گردن خرد شده نمیذاره سر به تنت بمونه.
خندهای در جواب لحن طنز جونهه کرده، لب بست.
_ولی شینووا...
_جان؟!
_سری قبل جواب نداد. بیا دوباره تلاش کنیم.
لیوان اب رو برداشته قبل از به دهان کشیدنش، پرسید.
_برای چی تلاش کنیم؟!
_برای اینکه تو بشی پدر بچه هام...
با تغییر مسیر اب و ورودش به مجرای تنفسیش، به سرفه افتاد.
با لبهایی که سعی داشت خنده رو از روشون پاک کنه، چند باری بین دو کتف پسر کوبید.
_چی شد؟! خوبی؟!
بالاخره اروم گرفت؛ سر بلند کرده با صورتی به سرخی افتاده لب زد.
_چی گفتی؟!
دوباره روی صندلیش نشسته، چهرهی بی تفاوتی به خودش گرفت.
_قبلش داشتم میگفتم که توی فکر اینم که چه جوری جونگکوک و متقاعد کنم که با باهم بودنمون مخالفتی نکنه.
چند باری در سکوت پلک زد؛ این چهرهی جونهه رو میشناخت، درست وقتی که قصد داشت کسی رو دست بندازه این چهره رو از دختر میدید.
سر خم کرده با صدایی که سعی داشت جذابیت بیشتری داشته باشه، زیر گوش جونهه لب زد.
_اگه تو میخوای میتونیم همین امشب امتحانش کنیم عزیزم، هوم؟!
سر از لبهای شین وو دور کرده، دستی روی صورتی که به سرعت گر گرفته بود گذاشت.
خندهای به صورت خجالت زده جونهه کرده، دستهاش رو مقابل سینه در هم قفل کرد.
_خودت شروع میکنی خودتم خجالت زده میشی؟!
_من شروع بکنم تو نباید ادامه بدی.
_باشه.
_نخند.
_باشه.
با اورده شدن غذاها، در سکوت به خوردن پرداختن.
کمی بعد با به یاد اوردن موضوعی سر بلند کرده، شین وو رو مخاطب قرار داد.
_راستی... گفتی رد دو سه نفری و زدی که میتونه مارو به قاتل پدرم نزدیک کنه... چی شد؟!
گوشهی لبش رو با دستمال پاک کرد و کمی از نوشیدنیش رو سر کشید.
_سپردم ازشون حرف بکشن. فکر نکنم بتونن خیلی ساکت بمونن، انقدرا حرفهای نیستن.
این جملات رو در حالی میگفت که قلبش از هیجان، محکمتر از باقی اوقات توی سینهاش میکوبید؛ هیجانی که از ترس بهش حمله کرده بود، ترس از این موضوع که شاید تمام این تلاشها در نهایت اونها رو به پدر خودش برسونه.
_خوبه... هر چی زودتر به جواب برسیم راحتتر میشه جونگکوک رو متقاعد کرد که تو توی این جریان نقشی نداری.
لبخند مصنوعی اویز لبهاش کرده، سری تکون داد.
_اره راحتتر میتونه پدر خواهر زادههاش رو قبول کنه.
لب به دهان کشیده، با کفش ساق پای شین وو رو نشونه گرفت.
_تا کی میخوای با این جمله اذیتم کنی؟
_تا وقتی پدر بچه هات شم.
_نچ... بس کن شین ووا.
در حالی که دستش رو برای گارسون بلند کرده بود، زیر لب گفت.
_بهتره زودتر بریم خونه خانم کانگ. پدر بچهها داره بیطاقت میشه.
.......
نگاهش رو از نیمرخ جونگکوک گرفته، آه کلافهای کشید.
تمام مدتی که بعد از دیدارشون با شین وو و جونهه توی ماشین سپری کرده بودن، تنها حرص و غضب از رفتار جونگکوک دیده میشد.
نیمرخ عصبی و فک منقبض شدهاش اجازهی گفتن هیچ حرفی رو به جیمین نمیداد.
دست پیش برده، ضبط رو روشن کرد اما ثانیهای نگذشته خاموش شدنش رو توسط جونگکوک دید.
دوباره دست پیش برد اما با گیر کردن مچ دستش میون انگشتهای جونگکوک نگاهش رو به پسر داد.
_روشنش نکن... صدا اذیتم میکنه.
بدون گفتن حرفی، عقب نشینی کرد.
سر به پنجره تکیه داده، دنبال راهی برای اروم کردن جونگکوک گشت.
توی دو هفتهی گذشته که از هم خونگیش با جونگکوک میگذشت، هیچ وقت پسر رو انقدر عصبی ندیده بود و حالا این دیدار غیر منتظره...
با یاداوری این قضیه که دو هفته از ورودش به خونهی جونگکوک گذشته بود، لبخندی روی لبهاش نشست.
تمام این مدت رو جوری با حس رضایت گدرونده بود که حتی متوجه گذر زمان هم نشده بود؛ دو هفتهای که گمان میکرد قراره به سختترین روزهاش تبدیل بشه و حالا...
دوباره نگاهی حوالی صورت جونگکوک کرده زیر لب صداش کرد.
_جونگکوک.
_بله؟!
_چیکار کنم که عصبانی نباشی؟
چشم از مقابل گرفته، نگاهی گذرا به جیمین کرد.
مثل اینکه دوباره دیدن شین وو و جونهه کنار هم انقدر عصبیش کرده بود که توی رفتارش با جیمین هم تاثیر گذاشته بود.
_تو نمیتونی کاری کنی. این موضوع هیچ وقت برای من حل نمیشه.
_خب اگه حل نمیشه چرا با بیشتر فکر کردن بهش، به خودت اسیب میزنی؟
بدون دادن جوابی، چراغ راهنما رو زده، کنار خیابون متوقف شد.
_بیا بهش فکر نکنیم.
_منم همینو ازت میخوام... بهش فکر نکن.
دستش رو بلند پیشونیش کرده، دایره وار شروع به مالش کرد.
_سرت درد میکنه؟!
با شنیدن هومی اروم از جونگکوک، نگاهی به اطراف انداخت.
_جونگکوک شی.
_بله؟!
_میتونم بیام بغلت؟
با پرسش جیمین سر بلند کرده، چشمهای متعجبش رو به پسر داد.
_برای این کار نیازی به اجازه نیست جیمین.
در تایید سری تکون داده، کمربندش رو باز کرد.
از صندلی کنده شده، خودش رو روی پاهای جونگکوک سکون داد.
دستهاش رو دور گردن پسر حلقه کرده، اجازه داد صورت جونگکوک توی موهاش فرو بره.
_من نمیدونم تو چه شکلی اروم میشی... یا بهم بگو یا اینکه هر بار بعد از عصبانیتت باید من این شکلی تو بغلت تحمل کنی.
دستهاش رو دور کمر جیمین حلقه کرده، دم عمیقی از پسر گرفت.
_من هر جوری که تو براش تلاش کنی اروم میشم...
با اعتراف جونگکوک، قوسی به لبهاش داده، سر از شونهی پسر جدا کرد.
خیره به چشمهایی که لحظهای از روی صورتش برداشته نمیشدن، لب زد.
_پس بغلت میکنم... میبوسمت... نوازشت میکنم.
_همشون به علاوهی صدات... برام حرف بزن.
_چی بگم؟!
_بگو که از بودن کنار من، پشیمون نیستی... از اینکه این پنج ماه رو کنارم بودی... میدونم خودخواهیه، میدونم اذیتت کردم، ازارت دادم... همشونو میدونم ولی فقط بهم بگو راهی که الان پیش گرفتم، این مسیری که برای نگه داشتنت پیش خودم پیش گرفتم درسته یا نه؟
در حالی که دستهاش از لحظه ای برای نوازش موهای جونگکوک غفلت نمیکرد، تک تک اعضای صورت پسر رو به نظاره نشسته بود.
جوری که انگار این اخرین باری بود که میتونست انقدر راحت جونگکوک رو از نزدیک حس کنه... اخرین باره که به چهرهی پسر نگاه میکنه.
_این درستترین راهِ جونگکوک.
لبهاش رو خیس کرده، بی توجه به چشمهای کدرِ جونگکوک لب زد.
_یه شب کنار تمام حسای عجیبی که داشتم تجربه میکردم، تندتر زدن قلبمو حس کردم... تند میزد و من از دلیلش ناآگاه بودم. اون شب به نتیجه نرسیدم و اون حس بازم تکرار شد، مثل وقتی بود که از سرمای بیرون خونه در حال یخ زدنی و خودتو میرسونی به زیر دوش اب گرم... یا وقتی تن خستهات نرمی تخت و حس میکنه و زیر لب میگی اخیش، یا حتی وقتی سوار ترن میشی و داری از بالاترین نقطهاش به سمت زمین حرکت میکنی... وقتی ترسیدی و سرت رو روی شونهی مادرت میذاری تا امنیت رو حس کنی... هر بار بیشتر از قبل به جواب نزدیک میشدم، جواب این پرسش که چرا باید چنین حسایی رو تجربه کنم، دلیلش چیه؟
تو بودی... دلیل و منشا تمام این حسا فکر کردن به تو بود. هر بار دیدنت این حسا رو تقویت میکرد و من نمیدونستم چه جوری باید جلوش رو بگیرم... اصلا باید جلوش رو بگیرم یا نه... من با تو ارامش، هیجان، لذت، امنیت و خیلی چیزای دیگه رو تجربه کردم جونگکوک... اره تو اذیتم کردی و این قابل کتمان نیست ولی حسی که الان دارم میتونه باعث شه چشمامو روی تمام اون سختی ببندم.
خیره به چشمهای جیمین، حس میکرد زمان متوقف شده.
حس میکرد توی کهکشانی که بین سیاهی چشمهای جیمین پنهون شده بود، گیر افتاده و هیچ راه خروجی نیست.
_تو خیلی قشنگ حرف میزنی...
بازوی جیمین رو بین انگشتهاش گرفته، نوازش گونه پیش میرفت.
_خوشحالم که اینارو ازت شنیدم جیمینا ولی باید بگم که من هیچ وقت یاد نگرفتم که چه جوری عاشقی کنم، بلد نیستم بهت حرفای عاشقانه بزنم... بلد نیستم مثل تو حرف بزنم. شاید نتونم انتظاراتت رو برآورده کنم.
هیجان داشت؛ شنیدن این حرف از جونگکوک به نوعی اعتراف به علاقهاش بود، پس هیجان داشت.
دست جونگکوک رو بلند کرده، روی قلب پسر گذاشت.
_عاشقی کردن یاد گرفتن نمیخواد... کافیه به صدای قلبت گوش کنی، دنبالش کن، بذار محکمتر از همیشه توی سینهات بکوبه.
ازش فاصله نگیر... نادیدهاش نگیر... فقط حسش کن، و اون وقت تمام چیزایی که بهشون شک داری ناپدید میشن.
در سکوت خیره شده بود به چهره ای که هر روز بیشتر و بیشتر از قبل نقش مهم تری توی زندگیش پیدا میکرد.
چهره ی پسری که با مهربونی ذاتیش تمام بدیهایی که در حقش کرده بود رو بخشیده و حتی دل به دلش داده بود.
_میخوام ببرمت جایی!
کمرش رو به فرمون تکیه داده، لب زد.
_کجا؟!
_متوجه میشی...
YOU ARE READING
Gray Madness
Mystery / Thriller⛓🩸جنون خاکستری ⛓🩸 ✵نویسنده : سرندیپیتی ✵ژانر : مافیا، هارش، اسمات، رومنس، انگست ✵کاپل : کوکمین ✵وضعیت آپ : اتمام یافته. ⛓🩸تکهای از داستان: _واقعا فکر کردی میتونی از دست من در بری؟! _چی؟ بدون داشتن ایدهای درباره اینکه چرا باید شخص غریبهای چن...