منِ کودک🎭

86 20 2
                                    

از خودم تا الان.
اثری تا گفتاره جسمم را همچون زبان، با گفتاره بُعده معنویم یکی کند؛ قاتلی همچون بوسه‌ی لب‌های داغِ خورشید بر قلبِ غم دیده‌ام تقدیم میکند:

سایه‌ها خانه سازند از سردیِ خطوطِ خاکستری‌اش، هیاهوی کوچه‌های خاکیِ روستایی آنگاه که خورشیده تابستان در قلبِ آسمان لانه کرده بود، مایِ کودک را به خودیِ خود به وجد آورد؛ دستان گرمِ آن کودک همچون من گرد و غباره ناشیِ دویدن‌های پی‌درپی‌ را نتکاند تا آثاره کودکیم از بین نرود.

قهوه‌ی چشمانِ دزدیده شده از پدر آنقدر مشتاق آن گرمی، از فرط در پیِ هم دویدن بود که نتوانستم گذرش را احساس کنم و به سر بردم روزهای داغِ حک شده در سرنوشتم را.

درواقع وجودم حس نکرد اون روزایی رو که گذروندم، انگار توی یه حبابِ کوچولو بودم درست مثلِ ماهی قرمز؛ میتونی تجسم کنی منی که زیره درختِ گردو با دستای گلی در حالِ ساخت و سازم؟

قلبِ کوچک و سفیدم؛ چه میدانستم رنگِ زندگی را پمپاژ نمیکند! شاید کوزه‌های گلی همان سنگِ بزرگ زندگیِ جلو پایم بودند؟ یا چطور عاجز بودم از سوختنِ دستانِ گِلی‌ام به دستِ پینه بسته‌ی مادر، شاید فقط بازی بزرگ‌ترها طوری دیگر بود؟! ولی غرور در آن روزهای تابستانی در منِ کودک چه میکرد که از نیشخنده دیگران شیشه‌ی وجودم به دیوار کوبیده شد؟ چه شد که از چروکِ پوستِ سوخته‌ام به بغض واداشته شدم؟! آری، نسوز قلبِ غم دیده‌ی من! نسوز که عادت خواهی کرد به بازیِ خدایت، نسوز که نخِ عروسکِ وجودت در آخر کشیده خواهد شد.

مادرم بخاطرِ بازی با پسرعموهام درحالی که سه سال بیشتر نداشتم، پشتِ دستم رو با قاشقِ داغ سوزوند، چون اعتقاد داشت یه دختر نباید با پسر بازی کنه[درحالی که بچه بودم.]

-منِ کودک: بزار بازی کنم...

?از خودم، تا الان?Where stories live. Discover now