عقده🎭

10 6 0
                                    

میدونید، امشب اینقدر حالم بده که حتی برای ادبی نوشتن حال ندارم و من دارم خفه میشم! نه مثل اون روزی که جدی دست به خودکشی زدم و ذره‌ذره جون دادم و در آخر نمردنم، نفرت کُلِ وجودم رو گرفته بود؛ بی‌شک امشب فرق داره با اونموقع.

اینکه میدونن حق با تویه، میدونن داری درست میگی! ولی باز از سرِ غرور یا شاید نادانی اشتباهشون رو انکار میکنن و بعد به "آدمی با افکاری تخمی" تشبیهتون میکنن. چرا؟ چونکه دوست نداری حتی اگه بازی هم باشه از پشت لمس شی و ناخواسته بدنش رو به کمرت بماله یا اینکه نفس‌هاش گردن و گوشِ باکره و دست‌نخورده‌ت رو به قولِ خودش بی‌حواس بسوزونه؛ من سنتی نیستما! ولی اون پسر درک نکرد تنفر از مردها بخاطرِ گذشته‌ت یعنی چی و رفتارهای عصبیم رو پای عقده‌ای بودنم گذاشت.

شایدم واقعا راست میگه و من عقده‌ایم! و اون پسر نمیدونه رفتارش در آینده به عقده‌ی جدیدی تبدیل میشه برای خالی شدنم سرِ کسی و این زنجیره‌ی تاثیرگذاشتن و خالی شدن، از بچگی همراهم مونده و مطمئنم کارما اونقد بی‌دلیل ازم کینه گرفته که تا لحظه‌ی مرگ هم ادامه خواهد داشت.

اتفاق امشب برای روح خسته‌م زیادی عجیب و بی‌منطق بود: ۱۴۰۲/۳/۲۶ ساعت ۱۰ تا ۱۱ شب.

?از خودم، تا الان?Where stories live. Discover now