یک قلبِ سفید و پاک درحالی که چشمش بر گناهان همچون ستارهای دور در تاریکیِ محض نمیدرخشد، چه میدانست درد کشیدن چیست! چه میدانست دوختنِ نگاهِ باران خورده به مادره خود که همچون ناجیای گسستهتر از شاخهی درختِ گردویِ حیاطِ خانه، خمیده دیده میشد و با وهمِ مادرانه جگر گوشهاش را ترسیده مینگریست چه معنایی دارد!
آنگاه که با درد و سوزه دل آه از نهادم برآمد، هنگامی که ضرباتِ کفِ دستِ پهنِ تنها مرده زندگیام، همانی که پدر نام داشت بر بدنم فرود میآمد چه میدانستم عقدهاش از کجا نشات میگیرد! منِ کودک چه میدانستم بر سرِ لجبازی با مادره گریانم بدنم را زخم و کبود خواهد کرد! والا با دو پایِ کوچک و سوخته از فرطِ گرمای سوزانِ خورشید، تا دوردستها میگریختم و در خیالاتم به ورجه وورجه کردن با دوستانِ خودساخته میپرداختم.
آه که چقدر مظلوم است منِ کودک هنگامی که با تیلههای خیس و گونههای رنگ گرفته از تحملِ درد، با جیغ مادرم را کمک میخواهم! هیچگاه درک نکردم درد کشیدن از دستِ مردی که دلم هنوز با اوست؛ مگر چند سال داشتم که همچین کابوسی را تجربه کرده، مگر روح نبود که به انسان تبدیلم کرد پس چرا ماننده یک حیوان با من رفتار شد؟!
درواقع این اولین خاطره از کتک خوردنمه و خدا میدونه قبلتر چقدر مورده ضرب و شتم قرار گرفتم؛ اولینی که آخرینش نبود و این روند طوری ادامه پیدا کرد که من شدم! از من تا الان.
چقدر وهم داشتم! درست ماننده آهویی در چنگالِ شیر با ناله کمک را فریاد میزدم و ایکاش آن زمان خدایی بود تا در آغوشم میگرفت و کبودیهای تنم را میبوسید و شاید نبودش بود که مرا به من تبدیل کرد.
-اولینم: مامان، بابا چرا دوستم نداره؟
YOU ARE READING
?از خودم، تا الان?
Short Storyاز کودکیم زمانی که پاک و معصوم بودم تا الان که شیطانی رانده شده از جهنمی بیش نیستم؛ دلنوشتههای "رچید"