امشب، پنجشنبه، ۱۴۰۲/۵/۱۹ ساعت ۲۰:۳۰ دقیقه کسی را دیدم و چیزایی شنیدم که دلم را از این دنیای بیرحم و ناعادلانههایش خون کرد.
پیرمردی ژندهپوش، عصا و دارو بهدست روی پلههای کناره خیابان نشسته بود و من دیدم مردم چطور بیخیال از کنارش میگذشتن؛ یک لحظه، فقط یک لحظه لرزش شانههایش را دیدم و چیزی از درون وادارم کرد به ایستادن و پرسیدن از همان پیر که سر پایین انداخته بود و میلرزید:
"ببخشید آقا، اتفاقی براتون افتاده؟ کمکی از دستم برمیاد؟"سر بالا گرفت و دیدم باران درون تیلههای رنگباخته و خستهش رنگ ناامیدی گرفته و گریه میکرد و با مظلومی من را خیره بود، برای یک لحظه حسِ غم و اندوه بزرگی را درون قلبم احساس کردم، حسی که از بدبختی و بیکسی نشات میگرفت. او از فلج شدن یکی از پاهایش گفت، هر ۵ بردارش درخواست کمکش که فقط ۵۰۰هزار تومان پول بود را رد کردهاند و اینجا در بین اینهمه آدمِ از خدا بیخبر نشسته تا شاید آشنایی ببیند و ازش پول بیمارستان رفتن قرض بگیرد.
سرم داغ کرده بود و گردنم نبض میزد، آنقدر عصبی بودم که نمیدانستم در جوابِ نگاه منتظرش چه بگویم، از طرفی کارتی همراهم نبود بجز ۱۰تومان پولِ تاکسی، در حقیقت از دست خودم گلایه دارم که چرا کارتم را همراه خود نبرده بودم؛ از آن پیر خواستم شماره برادر یا فرزندش را بدهد تا قضیه را با آنها درمیان بگذارم ولی او حتی شمارهای حفظش نبود، در حقیقت ارتباطی با او نداشتن تا که پیرمرد بخواهد شمارهیشان را به یاد بسپارد.با تمام دلنگرانیهایی که داشتم مجبور شدم ازش عذر بخواهم و وضعیت خود را توضیح دهم و از او بگذرم، آن پیر با یه لبخند و تشکری مهربانانه راهیم کرد و من دلم سوخت برای مردی که من را بخاطر نداشتن کارت و پول کافی دلجویی داد(:
ایکاش آنقدر پول داشتم تا تمام بچهها، نوجوانها، جوانها و پیرهای بیخانمان را در زیرِ پر و بال خود میگرفتم و به آنها خانهای میدادم، و ایکاش مردمم یاد میگرفتن انسان بودن ربطی به پوشش، دین و مذهب ندارد و کمک به دیگران و همدم بودنشان همان انسانیتیست که ما برای از سر گذراندنش به دنیا آمدهیم.
ایکاش!
![](https://img.wattpad.com/cover/337907381-288-k855639.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
?از خودم، تا الان?
Cerita Pendekاز کودکیم زمانی که پاک و معصوم بودم تا الان که شیطانی رانده شده از جهنمی بیش نیستم؛ دلنوشتههای "رچید"