کوچک بود و ظریف، درست ماننده عروسکی که مادرم هدیه داده بود! و شاید ترس از نگرفتنِ عروسکِ بعدی بود که مرا وادار کرد به متنفر شدن، بیزاری از کودکی که توجهی آن دو رو برای خود داشت، توجهی پدر و مادری که جز ترس چیزی را از وجودشان در خود ندیدم و منِ بچه آنقدر شیرمغز و ساده تحلیل کردم که به جزئیات اهمیت ندهم، که غمِ درده کبودی پوستِ آفتاب سوختهام را به فراموشی سپرده و حسادت را پرورش دهم؛ دردی که همان خانواده داد.
حسادت؛ معنیِ حسی که نمیدانستم چیست و شاید برای اولین بار زمانی تجربه شد که بوسهی نرمِ مادره از همیشه آرامترم، بر روی موهای لختِ آن عفریته قرار گرفت و قلبِ من با مچاله شدن به دوردستها پرتاب شد و حتی پدری که سعی داشت با لبخند مرا آرام کند، نتوانست آن ماهیچهی له شده را به نرم تپیدن وا دارد.
خورشید نوره جدیدی به زندگیِ با خواهرم بودن را داد، شاید گذراندن در زیره آسمانِ خورشید تابیده و ماه خوابیده و پرداختن به بازی هنگامی که باز حسادت را جایی در انتهای قلبِ کوچکم قایم کرده و یا شاید زیرچشمی با حسرت نگاه کردن به آغوشی که تنها برای آن موجوده کوچک و موذی بود!
ندانستم مشکلِ درونِ برافروختهام از کجاست و هنگامی که آن لحظات غنیمتی بود برای کور کردنِ آتشِ درونم، دستِ کوچک و مشت شدهای که بیخبر از اطراف میمکید را بیتوجه به چشمانِ درشت و سیاهش که معصومیت را فریاد میزد، بینِ دندنانهای تیزم قرار گرفت و با داشتنِ حس خوبی که سرتاسرِ وجودم را بوسه کاشت، حال دیگر اهمیت ندادم به سرزنشهای مادره هراسانم و یا شاید باید یادی کنم از روزی که کاغذه آتش گرفته با شعلههای زرد و نارنجیِ پاییزی را با بیرحمی بینِ موهایش انداختم و در آخر شاید باید خدا را شکر کرد؟! که مادره نگرانم به موقع خود را رساند و نجاتش داد.
درواقع اون زمان خانوادم اونقدر نادان بودن که بهدرستی بهم توضیح ندادن خواهره کوچیکم جزئی از خانوادمه و حتی به خودشون زحمت ندادن که منو راضی کنن برای دوست داشتنش و فقط با دیدنِ کارای از سرِ حسادتم، یا تحقیرم میکردن یا کتکم میزدن[و یا شاید اینا تصوراتِ کودکیم هستن؟]و در آخر باعث شد نفرتِ خاصی تا یه دورهی خاصی نسبت به خواهرم داشته باشم.
در هر حال منِ کودکِ سه ساله آنقدر خام میدیدم که معنیِ وجوده آن نوزاده محبوب را نفهمیده و شاید باید بجای مقصر دانستنِ خود، انگشتم را سمتِ خانوادهای گیرم که من را در آبِ جوشانِ حسرتِ به محبت، غرق کرد.
-چرا مامان بابام رو ازم دزدیدی؟!
عکسِ پارت برا زمانیه که سه سالم بود و خواهرم تازه بدنیا اومده(:
VOUS LISEZ
?از خودم، تا الان?
Nouvellesاز کودکیم زمانی که پاک و معصوم بودم تا الان که شیطانی رانده شده از جهنمی بیش نیستم؛ دلنوشتههای "رچید"