بی‌ربط به گذشته🎭

15 6 0
                                    

چیزی که ذهنم رو یهویی و توی این لحظه مشغول خود کرده، توصیفِ گذشته نیست و نه حتی آینده‌ای که براش نگرانم!
یجا خوندم این سخته که کسی رو نداشته باشی برات دل بسوزونه انگار که وجودی نیست برای امید، کسی نباشه چشم انتظارت بمونه و برای زندگی کردنت تنش رو به آب و آتش بزنه تا به خودت بیای و سالم نفس بکشی؛ درواقع فقط اون یبار نبود که همچین چیزی رو خوندم چراکه بارها دیدم و شنیدم این جمله از دهنِ بقیه انگار که بحثی پیچیده نیست به راحتی بیرون اومده. اینکه سخت باشه تنها بودن ولی چیزی که یهو به ذهنم رسید و تنم رو لرزوند، سوزوندم و به خاکستر تبدیلم کرد و در آخر اون خاکستر به هیچی رسید و درواقع دردناک‌تر از اون:

"اینکه کسی باشه برای نگرانت بودن ترسناکه وقتی که نمیتونی خودت رو نجات بدی"
"چشمِ انتظار از کسی که همیشه پشتت بوده میتونه همون خنجری باشه برای پاره کردنِ روحِ خاکستریت، به این فکر کن که باره مسئولیتِ نگاه‌ها چقدر میتونه سنگین باشه"
"دوست‌خواهت انتظاره رسیدنت به نور رو ببینه و تو بخاطرِ نداشتنِ توانایی برای بیرون اومدن از منجلابِ خودساخته، شرمنده شی"

?از خودم، تا الان?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora