چرا هر کاری میکنم تا یه دل سیر از خوشیِ زندگی آخیش بگم نمیشه؟!
چرا نمیتونم دست به قلم شم و کلیشههام رو بنویسم؟
چرا این افسردگی روز به روز بدتر میشه؟
یعنی باید قبول کنم تمام امیدم برای زندگی فقط خواهرمه؟
یعنی باور کن با به ثمر رسیدنش قراره با خیال راحت تا ابد بخوابم؟
پس کو آرزوهام؟ چرا نیستن؟
چرا گذشته فراموش شدنی نیست؟
چرا خوابو به روبهروی شدن با سختیها ترجیح میدم؟
چرا؟..
ŞİMDİ OKUDUĞUN
?از خودم، تا الان?
Kısa Hikayeاز کودکیم زمانی که پاک و معصوم بودم تا الان که شیطانی رانده شده از جهنمی بیش نیستم؛ دلنوشتههای "رچید"