🎶

15 3 4
                                    

تجزیه تحلیلِ زندگیِ من، از موزیکِ 'runaway'


"داشتم به اقیانوس گوش می دادم"

-اقیانوسه من دنیایِ خیالی‌ای بود که به دور از هرگونه کثیفی درست ماننده آبی زلال، درونش غرق شده بودم.

"من یک چهره در شن و ماسه دیدم"

-روزهایی که کم‌کم بزرگ میشدم و از دنیای خیالم دورتر.

"اما وقتی آن را برداشتم"
"پس از آن دور از دست من ناپدید شد - پایین"

-دیدم چطور پا به زندگیِ آدم بزرگا گذاشتم و تنم لرزید ولی باز قبولش کردم، چون مجبور بودم.

"من یک رویا دیدم که هفت ساله بودم"

-هر چقدر بزرگ‌تر میشدم بیشتر دلتنگه گذشته بودم و تمامِ شیرینیِ کودکی رو فقط در خواب‌هام میتونستم ببینم یا شده بشینم و کمی تصورش کنم(:

"صعود به راه من در یک درخت"
"تکه ای از بهشت ​​را دیدم"
"منتظر ، بی تاب ، برای من"

-معنیِ بزرگ شدن رو هنوز کامل درک نکرده بودم ولی کم‌کم فهمیدم که حسرت‌هایی رو پشتِ سر گذاشتم.

"و من دور می دویدم"

-و خیالاتِ من اینبار بجایِ تصوره شادی‌های کودکی، شروع کردن به ساختنِ حسرت‌‌هام در گذشته.

"آیا روزی دنیا را فرار خواهم کرد؟"

-پس من دور شدم از خاطراتِ شاده گذشته‌ام و فقط غصه خوردم.

"هیچ کس نمی داند ، هیچ کس نمی داند"
"و من در باران می رقصیدم"

-هیچکس ندید و نفهمید من چطور از درون خود رو نابود میکنم وقتی که همیشه لبخند به لب دارم(:

"من احساس زنده بودن کردم و نمی توانم شکایت کنم"

-نباید باز از گذشته‌ام شکایت کنم چون یاد گرفتم به فراموشی بسپارمشون تا قلبم درد نگیره یا حداقل قبولشون کنم؛ پس با صدای بلند میگم که: راضی‌ام[دروغگو!]

"اما حالا مرا به خانه ببر"

-ولی با تمامِ اینا باز میخوام برگردم.

"مرا به خانه خود به جایی که متعلق هستم ببر"

-منو به خونه‌ی خودم ببرید، همونجایی که توی گذشته بود، همونجا که بچه بودم و به دیده منِ بچه، پدر و مادرم لبخند به لب داشتن و خانواده داشتم.

"دیگه طاقت ندارم"

-همیشه لبخند زدم، حتی شبی که به بسته‌های خالیِ قرص نگاه کردم ولی فقط خدا میدونست که چقدر درد داشت!

"داشتم نقاشی می کشیدم"

-مثلِ همیشه با اینکه خسته بودم، توی خیالاتم غرق شدم درست مثلِ بچگی‌هام تا تصور کنم که خوبم و برگشتم به گذشته.

"تصویر نقاشی شما بود"
"و یک لحظه فکر کردم اینجا هستی"

-ولی همه چی به هم خورد وقتی بینِ تمامِ خطوطِ نقاشی‌ام غم رو دیدم، انگار که طلسم شده باشم بعد از هفته‌ها دوری از خوابیدنِ زیاد، دوباره غمگین شدم.

"اما دوباره ، اینطور نبود"
"درست - پایین"
"و تمام این مدت من دروغ گفته ام"
"آه ، مخفیانه به خودم دروغ می گویم"
"من غمگین ترین مکان در قفسه خود قرار داده ام"

-و بعد فهمیدم که لبخندهام همش وانمود بودن و من هیچگاه به "خودم" باز نخواهم گشت، من نتونستم به خودم کلک بزنم تا واقعی بخندم.

"و من دور می دویدم"
"آیا روزی دنیا را فرار خواهم کرد؟"

-ولی تا ابد اون دونه‌ی کوچکِ امید درونم روشن میمونه و هربار وادارم میکنه به تلاش کردن تا شاید از این تاریکی عبور کنم.

"هیچ کس نمی داند ، هیچ کس نمی داند"
"و من در باران می رقصیدم"

-و هیچکس نخواهد فهمید من چطور به جلو حرکت میکنم و کسی قرار نیست نجاتم بده.

"من احساس زنده بودن کردم و نمی توانم شکایت کنم"
"اما حالا مرا به خانه ببر"
"مرا به خانه خود به جایی که متعلق هستم ببر"
"من جای دیگری برای رفتن ندارم"
"حالا منو ببر خونه"

-در گذشته هیچی نداشتم و با وجوده مشکلاتِ بزرگ، باز بی‌خیال بودم و احساسِ خوشبختی میکردم ولی الان حتی اونم ندارم! چون عاقل شدم و واقعیت‌ها رو فهمیدم؛ پس یکی منو به گذشته ببره، حاضرم روحمم بدم(:

"مرا به خانه خود به جایی که متعلق هستم ببر"
"من جای دیگری برای رفتن ندارم"
"حالا منو ببر خونه"
"مرا به خانه خود به جایی که متعلق هستم ببر"
"دیگه طاقت ندارم

-منو ببرید خونه‌ی خودم، لطفا!

"اما من مدام می دویدم"
"مکانی نرم برای سقوط"
"و من دور می دویدم"
"آیا روزی دنیا را فرار خواهم کرد؟"
"اما حالا مرا به خانه ببر"
"مرا به خانه خود به جایی که متعلق هستم ببر"
"من جای دیگری برای رفتن ندارم"
"حالا منو ببر خونه"
"مرا به خانه خود به جایی که متعلق هستم ببر"
"من جای دیگری برای رفتن ندارم"
"حالا منو ببر خونه"
"خانه ای که من متعلقم ، نه ، نه"
"حالا منو ببر خونه"
"خانه ای که من متعلقم ، آه ، آه"
"حالا منو ببر خونه"
"خانه ای که من متعلقم ، نه ، نه"
"حالا منو ببر خونه"
"خانه ای که من متعلقم"
"دیگه طاقت ندارم"

?از خودم، تا الان?Where stories live. Discover now