پارادوx💤

12 7 0
                                    

ترس داشتم از چشم‌بستنی که در بیداری سپری میشد، شاید بخاطرِ افکاره پوچ و بیهوده‌ام، شایدم بخاطرِ پارادوکسی که لبخند به لبم میاورد و همچنان مرا میگریاند.

خواب بودم و انگار که بیدار؛ در آن کابوس که شبیه به رویا بود زمستانِ برف پوشیده همچون داغیِ تابستان تنم را در زیره سردی خود سوزاند و به دوردست‌ها پرتاب کرد.
دستِ لرزانم را ماننده ساقه‌ی نخلی محکم، به دیواره‌ ضخیم و استواری که نقش و نگارهای جزئی و ضریفی بر تنِ خود داشت رساندم و چنگش زدم. چشمانِ گریانم که برقِ شادی از ناجی پیدا کردن درونشان به آرامی وول میخوردن را درست ماننده طفلی بی‌پناه به آن دادم و درست زمانی که حس کردم قرار است با قدرت روی پاهای ضعیف و سستم بایستم، آن استواری فرو ریخت و همچون ضعف جسمِ بی‌جانم که با امید ایستاده و برای جان گرفتن حرکت میکرد را به پایین کشید و زیرِ پاهایم با وجوده آنهمه محکمی، ویران شد و فرو ریختم.
نگاهِ خسته و همچنان پُرشور از امیدم را بالا داده و دیدم خورشید چطور ماهِ خود را با وحشی‌گری کنار زد و لحظاتِ طولانی‌ای با حسِ لطافتِ پرتوهای گرمش در خود غرق شدم و ندیدم طنابی که برای نجات دادن طرفم گرفته شده و من با صداقتِ ظاهریِ آن گرمی، به راحتی گول خوردم و بیشتر در کابوسه رویا مانندم غرق شدم.

"بال‌هایت را باز کن و درحالی که اوج میگیری، مراقب باش دستِ حمایت‌گره شیطان دلیلی بر سقوطت نباشد"

صدایی خاموش بود که مرا نصیحت کرد و به آن عمل کردم و به آسمان پَر گشودم، درست ماننده پرنده‌ای چابک و خسته از روی شاخه نشستن با امید به خاکستریِ چشمانِ ناامیده آسمان خیره شدم و قلبِ آرامم به راحتی لرزید؛ چقدر غمگین بود آسمانی که ابرهای سفیدش را ماننده قلبی سیاه و شکسته درآورده و معشوقه‌ی نامرده خود یعنی زمین را با نباریدن سرزنش میکند، درست ماننده "هوا" که برای مجازاتِ گناهه کبیره‌ی "آدم" دیگر به چشمانِ منتظرش خیره نشد.

"دستت را بده تا به آرامی تو را درونِ روده خروشان کشم و از این غمِ پُرآرامش نجاتت دهم"

مرا صدا زد و من با گرفتنِ هوای ناچیز که کامل بودن را بهم القا کرد، درونِ آبِ جوشان کشیده شدم و تنم از سردیِ عاجز کننده به گرمای اتاقم تبدل شد و بله، من اینک چشم گشوده و خود را پایینِ تخت درست جلو شومینه‌ی قدیمیِ اتاقم میبینم درحالی که از کابوسِ تلخ و شیرینِ شبم، به آرامی میلرزم.

شاید خوابم معنیِ خاصی نداشت ولی چرا با لمسِ گونه‌هایم درحالی که لبخند بر لب دارم، خیسیِ پوستم را بر اثرِ غم و اشک ریختن حس میکنم؟ شاید نفرین شده باشم؟! و چقدر شیرین و تلخ بود لحظاتی که در آن رویا گذراندم و این همان پارادوکسی هست که سال‌ها مرا در فکرِ "چه چیز بودنش" فرو برده.

?از خودم، تا الان?Where stories live. Discover now