آن زمان مادرم وهم نداشت از گرگهای انساننما؛ مرا با دستانی پُراطمینان طوریکه حتی منه بچه هم شکی نکردم به ورقِ برگشته، جلو فرستاد و خود محو شده و درست ماننده خیالی از دنیای کودکانهی من به هیچی تبدیل شد ولی ایکاش آن روز، آن ساعت و آن دقایق وقتی که من با چشمانی درشت و گریان به چهرهی گرگینه ماننده مرد خیره بودم خدا دلش برایم میسوخت و فرشتهی نگهبانم برای یاری دست به کار میشد ولی انگار از همان کودکی گناهکار بدنیا آمده که حتی خدایم با منِ معصوم لج داشته و مصیبت پشتِ مصیبت برایم به ارمغان میاورد چراکه لحظاتی بعد خود را برهنه زیرِ مردی دیدم که حتی نامش را بخاطرِ آن سن و سال بزور تلفظ کرده و حتی عادتی نداشتم به دیدنِ عضوِ برهنهای که در ظاهر چیزی برای ترس نداشت ولی در ادامه، روح و تنم را به بازی گرفت و اینک منه نوزده ساله با روحی ترک خورده با افکاراتی ترسناک مردان را هیولایی برای فرار دیده و ایکاش درمانی بود برای از بین بردنِ خاطراتِ زشت و تاریک.
بعده اینکه توی سنِ بچگی بهم تجاوز کردن تا الان که بالغ شدم همیشه با ترس و لرز زندگی کردم چراکه توی کشور و شهره کوچکم، مردم همیشه بر پایهی افکاری پوسیده زندگی کردن و از بچگی اطرافیانم توی گوشِ من و هم سن و سالام خوندن که دختر اگه باکرگیش رو قبلِ ازدواج از دست بده، هم خودش و هم خانوادش رو بیآبرو میکنه و من همیشه عذابوجدان داشتم و ترس از آینده؛ از طرفیم این تجربهی دردناک باعث شده ترس از مردها داشته باشم یا بقول خودمون همون فوبیا و برای اینه که هیچوقت نتونستم مثلِ هم سن و سالهای خودم با خیالی راحت توی جامعه باشم(:
-مامان، بابا نجاتم بدین...
YOU ARE READING
?از خودم، تا الان?
Short Storyاز کودکیم زمانی که پاک و معصوم بودم تا الان که شیطانی رانده شده از جهنمی بیش نیستم؛ دلنوشتههای "رچید"