بیخیالِ ادبینویسی؛ یادمه بچه که بودم پدر و مادرم خیلی دعوا میکردن، از دعوای لفظی بگیر تا کیفری، کلا همین دعواها و حتی قبلتر یعنی ازدواج اجباریشون محرکی بودن برای بچهی طلاق شدنم.
از اینکه چقدر کتک میخوردم و چه فحشایی میشنیدم میگذرم و میرم سراغ اون قسمتهایی که خارج از بحثشون بودم، یه دختربچهی خیالباف که عاشق کشیدن بود، دنیای واقعیم، شخصیتهای خیالیم بودن تا از تنهایی و افسردگی دق نکنم و نمیرم، یادمه تمام دنیا خاکستریرنگ بود حتی پدر و مادرم! و شاید باورتون نشه ولی به وضوح یادمه توی این دنیای خاکستری هر کجا پا میزاشتم ردپامو رنگی میدیدم! اونقدر افسرده شده بودم که خیالاتم به رنگ تبدیل شدن و من هیچ صدایی از آدمهای واقعی نمیشنیدم، از کاناپهها قصر میساختم و چوبی که پدرم باهاش مادرم رو میزد، شده بود چوب جادویم(:گوشهی تلویزیون پناهگاهم بود و تمام عروسکهام به وضوح باهام حرف میزدن! خیلی بد کتک میخوردم و با اشک و درد میخوابیدم ولی صبح روزه بعد همون آنشرلی میشدم که توی فانتزیهاش پرسه میزد. میدونم اینا تمام خیالات دوران بچگیمه ولی فکر به اینکه چقدر تنها بودم که مغزم برای دیوونه نشدنم اینطور توهم ساخته بود، به گریم میندازه.
یادمه وقتی مامان بابام دعوا میکردن با یه ذهنیت بیخیال و صورتی بیروح یه گوشه بیحرکت میایستادم و تا آخره بحثشون رو نگاه میکردم و وقتی تموم میشد، سریع دست دختری که همیشه توی بچگیام باهام بود رو میگرفتم و میدویدیم سمت دفترنقاشیم و اون بیصدا فقط نگاه میکرد و من تمام اتفاقات اون روز رو به تصویر میکشیدم، دفترنقاشیم شده بود دفترخاطراتم و هر ورق نه یه داستانِ شاد بلکهی زندگیِ غمانگیزه بچهی ۸-۹سالهای بود که برای نجات روح خودش توی دنیای خیالیتش غرق شده بود و توهم میزد که رهاست!! درست مثل یه کابوس شیرین.
خلاصه کردن گذشتم کاره آسونی نیست چراکه زندگی من تا بینهایت مشکل بود پشت مشکل؛ ولی لازمه بگم من هنوزم همون دختربچهی حساس و هنرمندی هستم که استعدادهام به مروره زمان مُردن، آرزوهام نابود شدن و الان فقط میخوام یجوری روزها رو پشت سر بزارم، میدونی که چی میگم نه؟
YOU ARE READING
?از خودم، تا الان?
Short Storyاز کودکیم زمانی که پاک و معصوم بودم تا الان که شیطانی رانده شده از جهنمی بیش نیستم؛ دلنوشتههای "رچید"