سلاااااام ....
اول از همه ممنون از بیبیام که پارت اول کامنت گذاشتن بیاین ماچتون 😘
و.....
چطور مطورین؟
با پارت اول چه ادامه ای اومد تو ذهنتون؟
خوب گفتم زود تر پارت دومو بزارم تو این قسمت اصل قضیه مشخص میشه.....پس.....
حالا وقتشه یکم حرص بخورین 🤣
بیاین قدم به قدم کامنت بزارین منم انرژی و هیجان پیدا کنم پارت سومو شروع کنم نوشتن....
خدمت شما.........
□••□■°°■□••□■°°■□••□■°°■□••□
اومگا نگاه معنا داری به ادوارد انداخت که الفا سرشو به صندلی ماشین کوبید: باشه باشه ولی پدرت تا قبل طلوع دوباره بَرت میگردونه .
جیمین همون طور که به خیابونای سئول نگاه میکرد سری تکون داد از اخرین باری که این خیابونا رو دیده بود خیلی میگذشت جوری که براش یه اشناییه غریب باشه حتی یادش هم نمیومد.
ادوارد که تمام مدت به امگای زیبای کنارش خیره بود.
سکوت و خلوت رو فرصت خوبی دونست.ادوارد: جیمین.
اما امگا خیلی غرق بود و متوجه صدا زده شدنش نشد پس دستشو روی شونه امگا گذاشت وتکونش داد: جیمین.
از عالم فکر بیرون اومد و سریع نگاهشو به ادوارد داد.
جیمین: ببخشید چیزی میگفتی؟
ادوارد دستشو برداشت هرچند برای لمس اون امگا همیشه مشتاق بود.
ادوارد: کی قراره بهم بگی؟
جیمین : چیو؟
ادوارد: نظرتو؟...راجب خودمون.
جیمین که منظور الفای رو به روشو فهمیده بود نگاهشو به پسرش داد.
به نظر امگا ادوارد الفای خوب و عاقلی بود و همیشه مراقبش بوده.
یک سال از وقتی که بهش پیشنهاد داده بود میگذشت.
اما جیمین دودل بود...
یه چیزی توی وجودش ادوارد رو به عنوان انتخاب الفاش نمیدید اون فقط یه دوست بود .
از وقتی پدر لیان اونارو تنها گذاشته بود جیمین سعی کرد فقط روی پسرش تمرکز کنه تا لحظه ای کمبود محبت نداشته باشه.
هر چند پدر بزرگش و ادوارد کلی به لیان عشق میورزیدن اما بازم گاهی ذهن کودکانه لیان دنبال پدرِ الفاش میگشت و جیمین رو سوال پیچ میکرد.
اما چیزی که از همه بیشتر جیمینو مانع این میکرد و میترسوندش مارک روی گردنش بود.
و تاثیر این مدت طولانی.....
پس لبخند زد و دستشو روی زانوش گذاشت: چرا میخوای با یه امگایی که نمیتونه راحت راه بره زندگی کنی؟
YOU ARE READING
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
Non-Fictionکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...