سلام سلاااااام بیبیای من...
چطور مطورین؟اهنگ کوکی رو دیدن🥲 شنیدین😎 ترجمه و لیریکشو خوندین😈
هیچی دیگه سوار بر تابوت دارم اپ میکنم...دیر شد ؟ نه نشد کی گفته مگه نمیدونین الان شنبه تعطیلی رسمیه الان ما هنوز وسطه آخر هفته ایم ....🤣
وای گفتم هفته باز آهنگ کوکی پلی شد تو مغزم😈😎قربون مغزم....
بیاین این پارتو بخونیم که یکم خراب کاری رو شده.....😎
■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
تهیونگ : حاضری؟ دوربین روشنه؟
لیان همون طور که با دوربین کوچولوی توی دستش منتظر بود تا باباش در ماهیتابه اسرار امیزشو باز کنه تند تند سری تکون داد.
لیان: لوشنه باژ کن گچنمهههه...خیلی..بوی خوبی دالهههه.
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و بلافاصله سر شیشه ای رو برداشت: بفرما وقت سروِ غذاست.
لیان با دیدن اون همه پنیر، قارچ و سوسیس های حلقه ای شده ای که با تخم مرغ بهم پیوسته بودن ذوق زده داد زد: دیگه طاقت ندالممممم.
( اوکی ولی این خاطره منو مامانمم هست 🥲🥲)
دوربینو کنار گذاشتو با عجله چنگالشو برداشت....بلافاصله یه تیکه قارچو توی دهنش گذاشت.
تهیونگ بیخیال لبخند مستطیلیش شد و داد زد : نه داغههههه.
اما دیگه دیر شده بود و لیان با لبای از هم فاصله داده شده بالا پایین میپرید : داخه...هو با..بایی..داخه....
تهیونگ سریع بشقابی رو برداشت و دست لیان داد: بندازش اینجا..سوختی؟
اما لیان رو برگردوند و موفق شد اونو بجوه...تهیونگ بیچاره نگران جلوی لیان زانو زد که پسر با چشمای قرمز شده و لبخندی به باباش نگاه کرد.
لیان: خوش مژه و خیلی داخ.
تهیونگم با اون واکنش لیان خندش گرفت و دستشو روی چشماش گذاشت یاد زمانی افتاد که جیمینِ گرسنه بعد از کلاسای دانشگاه دوکبوکی هارو همون طور مثل اتیش میخورد.
تهیونگ: کیوتی...تو خیلی شبیه پاپاتی با کیوتیه اضافه.
لیان با چشمای قهوه ای و لبخند شیرینش انگشت اشاره تهیونگو گرفت و کشیدش سمت میز: من هنوژ گچنمه و غذای بابایی خیلی باحاله.
هردو پشت میز برگشتن و اینبار تهیونگ با دقت هر لقمه ای که برمیداشتو فوت میکرد بعد به لیان میداد.
الفا کوچولو با کنجکاوی گفت: بابایی اشم این غژا چیه؟
تهیونگ متفکر به لیان نگاه کرد: اسم؟ نداره...خوب همه غذا ها که اسم ندارن.
![](https://img.wattpad.com/cover/338030690-288-k82529.jpg)
YOU ARE READING
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
Non-Fictionکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...