سلاااااام چطور مطورین؟
اومدم آپ کنم اون بیبیای بی طاقتم ببینم چجوری کامنتا رو میترکونین....🫂
خدمت شماااا...وقت حرص خوردنهههههه😶🌫️🦦
■°°■□••□■°°■□••□■°°■□○○□■••■
یک ماه از اون حادثه میگذشت.
با برگشتش به نیویورک به روال قبلی زندگیش با لیان برگشت و از طرفی... پدر لیان هنوز توی زندان بود.وقتی از ادوارد خواست از اون الفا شکایت کنه اون لحظه خشمش تمام وجودشو در بر گرفته بود انگار میخواست اینطوری تلافی کنه.
تلافیه این چهار سالو....تلافیه سوالای معصومانه لیان....تلافیه دردی که کشیده بود چه بخاطر پاهاش چه بخاطر هیت هاش چه بخاطر روحش.
اما بازم .....
یه حسی شبیه به عذاب وجدان داشت اذیتش میکرد...هنوزم اون سواله
" یه چیزی درست نیست؟"توی مغزش رژه میرفت اما هر بار وقتی با ادوارد هم صحبت میشود مدتی محو میشودن.
اما اون لحظه که بخاطر خواب های عجیبش بیدار میشود دوباره افکارش توی مغزش شروع به حرکت میکردن.
دو دلی و تردیدی توی وجودش نمیزاشت اروم باشه. بخصوص توی این یکماه.
اصلا حالش خوب نبود... سردرد های مکرر و درد های ناگهانیه رد مارکش.
از طرفی لرزش و سستی که گاهی سراغ پاهاش میومد با اینکه حالا میتونست بدون درد راه بره ولی بازم سراغش میومد.انگار بدنش باهاش سر لج برداشته بود جوری که ارامش خواب شب رو هم ازش دریق میکرد.
جیمین: لیان عزیزم زود باش وقت مسواک زدنه.
لیان: باشه پاپا.
جیمین لبخند خسته ای به پسرش زد و باهم وارد سرویس شدن عادت داشتن دوتایی قبل خواب مسواک بزنن.
لیان نگاه نگرانی به پاپاش کرد و از تکون دادن مسواکش دست کشید و از دهنش بیرون اورد.
لیان: پاپا تو خوبی؟
جیمین نگاهشو از آینه گرفت و به پسرش داد: خوبم عزیزم چرا؟
لیان: همش نالاحتی؟
جیمین: ناراحت نیستم فقط یکم مریض شدم فردا میرم دکتر خوب میشم باشه .
لیان: پاهات درد میکنن؟
جیمین نمیدونست چرا با دیدن چشمای معصوم لیان بغض کرد. سرشو برگردوند و دهنشو کامل شست.
بعد از تموم شدن کارش برگشت و گفت: نه یکم سردرد دارم.. زود باش زود باش که دیگه وقت خوابه.
لیان با قلقلک های پاپاش خندید.
بعد از تموم شدن مسواک لیان ..پسرشو بغل کرد و سمت تخت رفت.
از وقتی لیان به دنیا اومده بود .کنار خودش روی تخت میخوابوندش و کل شب با اغوش و رایحه پسرش میخوابید.
YOU ARE READING
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
Non-Fictionکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...