□■ 18 ■□

750 110 220
                                    


سلااااااام سلاممممم.
صبحتون بخییییییر.....ساعت ۹ صبح

حالتون چطوره بیبیای من....دیر کردم نه🥲🥲ببخشید.🫂 زیاد اوکی نبودم و ایده هام پریده بود🥲🥲🫂

این پارت دیشب ساعت چهار البته صبح میشه دیگه حاضر بود ولی چون دوتا صبح متضاد داره این پارت خواستم با یه صبح بخیر اپش کنم😆 و خودم صبحونه بخورم .

خیر سرم قرار بود صبح زود بشینم چهار دارم میخوابم😐😂🤣

خوب فیلتر شکناتونو روشن کنید ....و با کامنتا همراهی کنید که به به😎😎

خدمت شما بیبیای من ............

■□■□■□■□■□■□■□■□■

" تو این دوره عادیه..خیلی باید مراقب باشید.. البته وجود الفاتون میتونست حالتونو خیلی بهتر کنه...اما حالا...."

جیمین با یاد اوری چیزی چشماش گرد شد....بی خیال اون آرامش و حس خوب شد و با شدت الفا رو هل داد که با دیوار برخورد کرد‌.

( دیگه چرا میزنی بچمو😶)

تهیونگ: اه جیمین یهو چت شود؟

جیمین با همون تعجب زمزمه کرد : یادم..اومد!

تهیونگ: چیو؟

در کسری از ثانیه امگا اخم کرد... به الفاش که گیجو نگران بود، عصبی و کلافه تر از قبل خیره شد با از چیزی که تو افکارش بود و اینو بدتر میکرد به تهیونگ توپید.

جیمین: کاری که باهام کردی رو.

گفت و با دستای مشت شده سمت اتاقشون رفت....با کوبیده شدن در تهیونگ و لیان هردو هم زمان سمت هم برگشتن.

لیان: شی شد یهو؟

تهیونگ که دوباره شکسته خورده بود با وجود حس بدی که داشت سعی کرد به خاطر لیان لبخند فیکی بزنه: خوب ...دعوا های بزرگترا به این راحتی هل نمیشه کوچولوی بابایی.

لیان ناامید لباش برچیده شد تا همین دودقیقه پیش داشت می‌رقصید...براش سنگین تموم شد.

( الهی جانم🥺)

تهیونگ جلو رفت و لیانو بغل کرد : بیا بریم بخوابیم عزیزم ناراحت نباش....درست میشه.

نگاه کوتاهی به در اتاقی که امگا کوبیده بودش انداخت و همراه لیان وارد اتاق پسر کوچولوش شد.
.
.
.
نمیدونست چرا قفسه سینش انقدر تند تند بالا و پایین میرفت.
خودشو روی تخت انداخت و سعی کرد بخوابه.

جیمین: فقط بخاطر خستگیه کاره...اگه فردا استراحت کنم بهتر میشم.

چشماشو بست و سعی کرد بخوابه اما همون لحظه چهره شکسته یک دقیقه پیش تهیونگ جلوش اومد.
از طرفی استرس و اون حال بدش انگار خوابیدنو قرار بود براش سخت کنه.

■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■Where stories live. Discover now