سلااااااام سلاممممم.
صبحتون بخییییییر.....ساعت ۹ صبححالتون چطوره بیبیای من....دیر کردم نه🥲🥲ببخشید.🫂 زیاد اوکی نبودم و ایده هام پریده بود🥲🥲🫂
این پارت دیشب ساعت چهار البته صبح میشه دیگه حاضر بود ولی چون دوتا صبح متضاد داره این پارت خواستم با یه صبح بخیر اپش کنم😆 و خودم صبحونه بخورم .
خیر سرم قرار بود صبح زود بشینم چهار دارم میخوابم😐😂🤣
خوب فیلتر شکناتونو روشن کنید ....و با کامنتا همراهی کنید که به به😎😎
خدمت شما بیبیای من ............
■□■□■□■□■□■□■□■□■
" تو این دوره عادیه..خیلی باید مراقب باشید.. البته وجود الفاتون میتونست حالتونو خیلی بهتر کنه...اما حالا...."
جیمین با یاد اوری چیزی چشماش گرد شد....بی خیال اون آرامش و حس خوب شد و با شدت الفا رو هل داد که با دیوار برخورد کرد.
( دیگه چرا میزنی بچمو😶)
تهیونگ: اه جیمین یهو چت شود؟
جیمین با همون تعجب زمزمه کرد : یادم..اومد!
تهیونگ: چیو؟
در کسری از ثانیه امگا اخم کرد... به الفاش که گیجو نگران بود، عصبی و کلافه تر از قبل خیره شد با از چیزی که تو افکارش بود و اینو بدتر میکرد به تهیونگ توپید.
جیمین: کاری که باهام کردی رو.
گفت و با دستای مشت شده سمت اتاقشون رفت....با کوبیده شدن در تهیونگ و لیان هردو هم زمان سمت هم برگشتن.
لیان: شی شد یهو؟
تهیونگ که دوباره شکسته خورده بود با وجود حس بدی که داشت سعی کرد به خاطر لیان لبخند فیکی بزنه: خوب ...دعوا های بزرگترا به این راحتی هل نمیشه کوچولوی بابایی.
لیان ناامید لباش برچیده شد تا همین دودقیقه پیش داشت میرقصید...براش سنگین تموم شد.
( الهی جانم🥺)
تهیونگ جلو رفت و لیانو بغل کرد : بیا بریم بخوابیم عزیزم ناراحت نباش....درست میشه.
نگاه کوتاهی به در اتاقی که امگا کوبیده بودش انداخت و همراه لیان وارد اتاق پسر کوچولوش شد.
.
.
.
نمیدونست چرا قفسه سینش انقدر تند تند بالا و پایین میرفت.
خودشو روی تخت انداخت و سعی کرد بخوابه.جیمین: فقط بخاطر خستگیه کاره...اگه فردا استراحت کنم بهتر میشم.
چشماشو بست و سعی کرد بخوابه اما همون لحظه چهره شکسته یک دقیقه پیش تهیونگ جلوش اومد.
از طرفی استرس و اون حال بدش انگار خوابیدنو قرار بود براش سخت کنه.
YOU ARE READING
■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔𝑜? □■
Non-Fictionکیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه....با تمام حسرت ها و درد های نبودنش...... جوری که تمام محبت عشق رو از قلبش بیرون کرده.... یعنی روزی میرسه که دوباره احساساتش بیدار بِشن؟ میت...